من خواهم شنید...

۲۶۴ مطلب با موضوع «خودنویس» ثبت شده است

اتوبوس

امروز داشتم با اتوبوس برمیگشتم خونه.

وسط اتوبوس یه مادری با بچه مثلا ۴ یا ۵ ساله اش واستاده بودن

بچه اش دستگیره رو میگرفت و تاب میخورد، مامانش دستش رو کشید که صاف واستا. بچه یکم واستاد و دوباره شروع کرد. مامانش دوباره دستش رو کشید و اخم کرد.

بچه مزاحم کسی نبود، به کسی نمیخورد فقط سر جای خودش یه تاب کوچیک میخورد ولی خب با یه ذهن بزرگسال نمیخونه که وسط اتوبوس تاب بخوری پس بچه رو منع میکرد.

داشتم فکر میکردم اگه بچه تاب بخوره بدترین اتفاق ممکن چی میتونه باشه؟ با سرعت کم اتوبوس احتمالا اگه زمین میخورد نهایتا زانوش پوست پوست میشد.

باخودم گفتم اگه من جای بچه باشم و یکی هی دستمو بکشه تا طبق قوانین خودش واستم خیلی اعصابم خورد میشه. شاید یه ترس بیجا از انجام هرکاری بیوفته تو تنم، یه خودانضباطی مزخرف گلوم رو بگیره و همه کارامو نقد کنه.

به خودم گفتم اگه یه زمانی بچه دار شدی، اگه تونستی خودت رو کنترل کنی بذار یه سری کارارو بکنه، بذار یه سری وقتا زمین بخوره ولی خودش تصمیم گرفته باشه.

شاید وقتی بزرگ شد سر گرفتن هر تصمیمی جونش به لبش نرسه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

روزهای پر استرس

این روزا از استرس دارم سکته میکنم. تقریبا هر روز ساعت 5 از خواب بیدار میشم و تا وقتی که میخوابم دلشوره دارم.

دوتا از بزرگترین تصمیم های زندگیم همزمان با هم دارن اتفاق میوفتن که باعث شد استرسش انقدر زیاد بشه که نتونم از هیچکدوم لذت ببرم.

من آدم جسوری نیستم هر تصمیم جدیدی رو خیلی راحت نمیتونم عملی کنم و وقتی میبینم افتادم روی جریان و دارم میرم جلو و کاری از دستم برنمیاد باعث میشه تا مرز سکته کردن برم.

الان هر اتفاق غیر منتظره ای منو میکشه واقعا ظرفیتم خیلی اومده پایین.

باز اگه همه اینا توی شرایط مالی بهتری اتفاق میوفتاد شاید میشد یکمی بهتر جلو رفت.

نمیدونم، واقعا دلم میخواست میتونستم از هرکدومشون لذت ببرم نه اینکه همش دلشوره داشته باشم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زمزمه

همیشگی

میشه ادم توی هر شرایطی که هست، کار میکنه یا بیکاره، توی رابطه اس یا تنهاست، سرش شلوغه یا نیست. 

بازم حالش بد باشه؟

آره میشه من همش رو تجربه کردم و بازم حالم خوب نبود.

بهم نگو خوشبختی یه حس درونیه، بهم یه سری جمله زرد نگو حالم از همون جمله ها هم بهم میخوره.

فکر میکنی اگه مثل ارزوهات توی یه جای دور تنها زندگی میکردی و زندگی که میخواستی رو داشتی حالت خوب بود؟

نه! مطمئنم که بازم نبود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

ولع کتاب

یه ولع پیدا کردم، وقتی کتابی رو شروع میکنم فقط به تموم کردنش فکر میکنم. به جای اینکه خود کتابو بخونم و لذت ببرم فقط به تموم کردنش فکر میکنم.

خیلی جاها خود کتاب رو هم نمیفهمم، نمیدونم این چه دردیه به جونم افتاده.

الان که داشتم تند و تند کتاب خشم و هیاهو رو میخوندم و نصفشم فقط روخوانی میکردم یهو با خودم گفتم فکر کن این آخرین کتابیه که توی زندگیت قراره بخونی. میخوای اینجوری تمومش کنی؟!

اصلا از این رویه خوشم نمیاد، هیچ لذتی از کتابام نمیبرم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

ریگ روان

چقددرررر کتاب «ریگ روان» منو نمیگیره و رو اعصابمه!

فعلا که صفحه 35 ام و نمیخوام زود نظر بدم ولی ازون کتاباس که آدم میگه چرا شروع کردم

ناراحتم که دارم زود راجع بهش نظر میدم و امیدوارم که پشیمون بشم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

هزار خورشید تابان

امروز کتاب هزار خورشید تابان رو تموم کردم.

موقع خوندن کتاب، مدام به این سوالات فکر میکردم که بین تمام موجوداتی که خدا جفت آفریده هیچکدوم مثل ما بین دو جنسیتشون اختلاف نیست!

اینقدر یکی اون یکی رو زجر نمیده که مایی که قدرت تفکر داریم میکنیم.

چه تفاوتی، چه چیزی دیدیم که فکر کردیم یکی آدم کمتریه چرا برامون هضم نمیشه که هردو آدمیم و فقط این سیستم طبیعته که باید جفت میبودیم؟

خیلی از زمانی نگذشته که مردها، زن هارو یه جنس اضافی و پایینتر از خودشون میدیدن و خیلی جاها هنوزم هست.

چرا نمیتونیم به هم به چشم یک آدم نگاه کنیم نه یک جنسیت دیگه؟

جدا از جنسیت چی باعث میشه اینجوری همنوع خودمونو سلاخی کنیم؟ به خودمون حق بدیم یک نفر رو چون مثل ما فکر نمیکنه، به دنیا نیومده، نژادش فرق داره و عبادت نمیکنه به بدترین شکل بکشیم؟

توی وجود مایی که تفکر میکنیم چی هست که انقدر وضعمون از بقیه موجودات بدتره؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

فکر کردن یا درجا زدن؟

معمولا فکر کردن برای آدم حال خوب نمیاره

ولی با این حال از فکر نکردن بهتر نیس؟

پشیمونی نداره اگه توی فکرات گم شدی یا دیدی توی مبدا حالت بهتر بوده

هرچیزی از درجا زدن بهتره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

سیر عقاید

من هیچگاه صبر کافی برای شنیدن نظرات دیگران ندارم، چون مطمئن هستم که فقط چیزی که در جای دیگری شنیده اند را تکرار میکنند یا عقایدی که در کودکی به خوردشان داده شده است را نشخوار میکنند. ببینید، هرکس حق دارد نظرات خودش را داشته باشد و من هرگز جلوی کسی که عقیده ای را اظهار میکند را نمیگیرم، ولی آیا شما میتوانید مطمئن باشید که آن عقیده متعلق به خودش است؟ من نمیتوانم.

📖 یک جزء از کل/ استیو تولتز


پ.ن: درسته تفکرات و عقاید ما قطعا یه زمینه ای دارن، شاید بعضی هاش حتی چند صد سال فرهنگ پشتش باشه. من میخوام بپرسم مگه کسی میتونه ادعا کنه عقیده ای داره که صد در صد و بدون دخالت هیچ عامل بیرونی بهش رسیده و هیچ نظری هیچ تلنگری هیچ جا باعث اون فکر نشده؟

فکر نمیکنم که بشه. البته مسلما منظورم تایید کسایی که طوطی وار فقط برای نشون دادن اینکه مغزشون کار میکنه حرف بقیه رو تکرار میکنن نیست. منظورم کساییه که فکر میکنن و به نظری میرسن.

شاید بتونیم بگیم که پروسه تحلیل کار خودمون بوده، شاید بتونیم بگیم خارج از چارچوب فکری اطرافیانمون فکر کردیم، اما مسلما نمیتونیم بگیم هیچ چیزی توی شکل گیریش تاثیر نداشته.

شاید این حرف رو فقط اولین آدم روی زمین بتونه بزنه، بعد از اون همه تفکرات تحت تاثیر تفکر قبلی (شاید حتی به مخالفت با تفکر قبلی) ایجاد شده.

عقیده و فکر مثل تمام چیزهای دیگه توی این دنیا از صفر به وجود نمیاد. مغزمون اطلاعاتی رو میگیره و تحلیل میکنه و یه خروجی به ما میده، اما بدون ورودی تحلیلی هست؟ 

درمورد عقاید یه آدم عادی بعید میدونم، اما ممکنه فلاسفه بدون ورودی تحلیل کرده باشن؟ فلسفه ساختن همین تحلیل هرچیزی بدون در نظر گرفتن ورودی ها نیست؟ شاید برای همین «هری» به «مارتین» گفت که تو فیلسوفی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

شهرمون خاکستریه

با دیدن یه پله آهنی توی یه کارواش تاریک
یهو یه چیزی تو مغزم تغییر کرد.

به چشمم این شهر زیادی خاکستری و زشته...
تابلوهاش، ساختموناش، ماشیناش و آدماش همه بی رنگن

حس زندگی و خوشحالی توش انگار ماسیده شده.

فکر میکنم یجوری سرد شدن آدما باهم که به همه در و دیوارم سرایت کرده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

شما چی میبینین؟

چند وقت پیش یه پادکست گوش میدادم اسمش «جنگ های مورچه ای» بود، راجع به سه گروه مختلف مورچه ها و جنگ بینشون بود. یکی از این گروه مورچه ها استراتژیشون تعداد زیادشون بود، یعنی به طور کثیری زاد و ولد میکردن چون از دو گروه دیگه ضعیف تر بودن.

نکته جالبشون این بود که این مورچه ها همدیگه رو شناسایی میکردن و اگه بهم برخورد میکردن همدیگه رو نمیکشتن حتی اگه یکی از نوع خودشون از ژاپن با یکی از این نوع توی آرژانتین برخورد کنه همدیگه رو میتونن بشناسن و کاری به کار هم نداشته باشن.

کنار این یاد یه قسمت از سریال black mirror افتادم به اسم «Men Against Fire». این قسمت راجع به اینه که به بدن سرباز ها یه چیزی تزریق میکردن یا توی بدنشون جاساز میکردن دقیق یادم نیست. که اون باعث میشد دشمنشون رو شبیه آدم نبینن، با اینکه دشمن هم آدمه اما اونا شبیه جونورای وحشی میدیدن و بهشون میگفتن «سوسک» و از کشتنشون ناراحت نمیشدن و راحت و بدون عذاب وجدان اونارو میکشتن.

فکر میکنم الان بدون هیچ دارویی دیگه کسی بقیه رو آدم نمیبینه، ما برای هم یه سری جونور شبیه سوسک شدیم که از مردن همدیگه هم ناراحت نمیشیم. برامون مهم نیست دیگه بقیه چجوری زندگی میکنن.

امروز دوستم میگفت هویج شده کیلویی 30 هزار تومن، و البته گرونترین هویجی که تا حالا خریده 5 هزار تومن بوده.

برام سواله که چجوری کسایی که باید اهمیت بدن انقدر راحت اهمیتی براشون نداره هیچ چیز! واقعا چی میبینین؟ سوسک یا آدم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه