حسین هنوز چند گام مانده به عباس، از اسب فرود می آید و تتمّه توان و باقی رمقش را در زانوان لرزانش می ریزد که تا رسیدن به عباس، همراهی اش کنند.

و همراهی‌­اش می­‌کنند. درست تا همان‌جا که او ایستادن و ایستاده ماندن را ضروری می‌شمرد، درست تا آستانه پیکر عباس.

در این نقطه، او ایستادن را نمی­‌خواهد، حتی اگر بتواند.

این‌جا که عباس به خاک و خون نشسته است، حسین ایستاده ماندن را خلاف اخوت و مروت می­‌شمرد اگر چه عباس، خود برای ایستاده ماندن حسین، به خاک و خون نشسته باشد.

اکنون و این‌جا غریب­‌ترین زمان و مکان عالم امکان است.

آن‌چه اکنون و این‌جا می­‌گذرد در تاریخ هستی، سابقه و مثل و بدیل ندارد.

و از این پس نیز، مادر گیتی محال است که شبیه این حادثه را به دنیا بیاورد.

اکنون، اینجا ملتقای خورشید و ماه است. نقطه­‌ای است از زمان و مکان که خورشید و ماه به هم می‌­رسند.

این‌جا و اکنون همان «آن»ی است، همان زمان و مکانی است که منظومه شمسی در هم می­‌پیچد، از قواعد عادت و روال می­‌گریزد و دست به دامان محال می‌­آویزد.

والشمس لا ینبغی لها ان تدرک القمر

قرار و قاعده عالم به تلاقی خورشید و ماه نبوده است و نیست.

آن‌چه پیش روست، خلاف قاعده عالم هست اما خلاف قرار نیست. قرار عالم اکنون با تلاقی این دو نگاه ـ خورشید و ماه ـ به دست می­‌آید.

اینک هستی در ملتقای این دو نگاه، در دیدار خورشید و ماه، آرام و قرار می‌­گیرد. اکنون همه ثوابِت و سیارات و همه منظومه­‌ها و کهکشان­‌ها، بر مدار این دیدار می‌­گردد، حول این کعبه کائنات طواف می­‌کند.

چه کورند آنان که این حوادث حیرت‌سوز را پیش رو دارند و نمی‌­بینند!

شاهدان صحنه این ساعات اگر اهل بصیرت بودند، هزارباره نماز آیات می­‌خواندند. نه اکنون و این زمان، که از زمان بروز اولین بارقه­‌های خسوف در جهان.

ز اولین لحظات وقوع خسوف، همه کائنات به نماز آیات ایستاده­‌اند.

از همان زمان که سیاه‌­ترین سپاه، میان خورشید و ماه، حائل گشت و چهره ماه گرفت تا این زمان که اولین علائم کسوف، رخ نموده است و حسین، چشم به چهره عباس دوخته است و ماه بنی­‌هاشم میان خورشید حسین و زمین بر خاک و خون قرار گرفته است، همه ذرات عالم از سر حیرت یا احترام به پا ایستاده‌­اند و به امامت عشق، قامت به اقامه جماعت بسته‌­اند.

حسین در مقابل پیکر به خون نشسته ادب زانو می­‌زند .عباس به دنبال دست‌های خود می­‌گردد تا برای برخاستن به رسم ادب از آن‌ها مدد بگیرد و وقتی که به هیچ ردی از آن‌ها نمی‌­رسد، به پیکر شرحه شرحه خویش باز می‌­گردد و با تمام جان خویش از جسم چاک چاک، تمنای برخاستن می­‌کند.

جسم به تکاپو می­‌افتد، آنچنان‌که از زخم‌ها، خون تازه فوران می­‌کند. حسین که این‌همه بی­تابی بر پیکر ادب را برنمی­‌تابد دو دست بر شانه­‌های عباس می­‌گذارد، سینه بر سینه‌اش می­‌ساید، و گونه بر گونه‌­اش می‌­نهد و لب‌هایش را بر پیشانی عمود دیده و زخم خورده عباس می­‌فشرد و آرام و قرار را لاجرعه به جسم و جان عباس می‌­نوشاند.

ـ عباسم! ستون استوار هستی­‌ام!

ـ شرمسارم از این حال و روز مولایم! کمترین اقتضای ادب، ایستادن تمام قد پیش پای شماست.

ـ این پیکر به خون نشسته‌­ات استاد ایستادگی است. و همه مردان عالم را معلم مردانگی!

ـ جانم فدای چشم‌هایتان! چرا گریه می‌­کنید؟

ـ چه آورده‌­اند بر سر ‌تنها ذخیره اخوتم!

عباس من! دست‌هایت کو!؟

ـ به شوق دیدار شما، دست و پا گم کرده‌­ام.

ـ سرت!؟ چه به روز سرت آمده عباس؟

ـ سر را چه منزلت، پیش پای عشق شما!؟

ـ بگذار این تیغ­‌ها و تیر‌ها را از تن و بدنت بیرون بکشم.

ـ این‌ها نشان­‌های عشق شماست بر پیکر من. عمری چشم انتظار دریافت این نشان‌ها ‌ بوده‌­ام.

ـ چشمانت! چه کرده‌­اند با چشم­‌های تو این بی­‌چشم و روترین خلق عالم!؟

ـ دست اگر می‌­داشتم، این دو چشم را زیر پایتان فرش می‌­کردم.

ـ به جای این دو دست، دو بال در بهشت خواهی یافت. بهشت زیر بال‌های تو خواهد بود.

ـ آن دو بال را هم پیش پای شما پهن خواهم کرد. بهشت من چشم‌های شماست.

ـ هر گاه که پیش رویم راه می­‌رفتی، قلبم می‌­شکفت و دلم می‌­گفت. لاحول و لا قوه الّا بالله.

ـ همه عمر، زنگار از وجودم می‌­زدودم تا شما را د‌می‌ به تجلی بنشینم.

ـ دشمنان که شام گذشته از صلابت حضور تو خواب نداشتند، امشب چه آسوده سر بر بالین می­‌گذارند!

ـ نگران کودکان شمایم که امشب، خباثت دشمن، راهزن خواب و آرامشتان خواهد شد.

ـ بعد از پدر، دلیرتر از تو ندیدم.

ـ شاگردی­‌ام به کمال رسیده است در آستان شما.

ـ در حیرتم که چگونه این‌همه کمال در یک بشر به تجلی نشسته است!

ـ خوان احسان شما بی‌­نقص بوده است، معلم و مولای من!

ـ مادر دهر، از تو برادرتر نزاییده است.

ـ برادر چیست!؟ عاشق و مرید بگویید. یک سر موی من از عشق شما خالی نیست.

ـ عباس من!

ـ عباسی نمانده است. این جامه از عباس تهی شده است.

این تماما حضور شماست که در جان من و جامه تن، خانه کرده است. هم شاید از این رو بود که مادر مهربانی و صدیقه آسمانی. صدا می­‌زد: پسرم! پاره تنم!

ـ نگران مادرمان ام‌البنینم که با شنیدن خبر، به کجا خواهد رسید؟!

ـ مطمئنم که از شوق و شعف، سر بر آسمان خواهد سایید، از این شرف که عباسش سر بر آستان حسین ساییده است.

راستی چه بزرگی شما ای حضرت حسین! که سراغی از مشک و آب نمی­‌گیری!؟

ـ در مقابل دریای وجود تو، آب چه محلی از اعراب دارد!؟

حیات همه از آب است و تو حیات­‌بخش آبی عباس من!

خضر، جُرعه­‌نوش چشم‌های توست.

ـ گفتید چشم. از شما دو خواهش دارم.

ـ جانم فدای خواستنت! بگو عزیز جان و دلم!

ـ خون از چشم‌هایم بسترید تا جمال دل­‌آرایتان را یک بار دیگر ببینم.

من بی‌حضور شما آینه بی­‌تصویرم.

ـ به چشم جان برادر! به مژه می‌­روبم خون از سر و روی زیبایت.

با این همه زخم، هنوز ماه بنی­‌هاشمی ‌عباس!

ـ گر‌می ‌و روشنی اگر دارم از خورشید وجود شماست. من بی‌­نگاه شما تاریکم.

ـ خدا اکنون در آینه وجودت به تجلی نشسته است ماه منیرم!

ـ و خواهش دیگر، مولای بی‌­مثل و نظیرم!

ـ جانم فدای خواستنت!

ـ مرا به همین حال که هستم. وابگذارید! به سوی خیمه­‌ها نبرید!

ـ چرا عزیز جان و دلم؟

ـ نمی­‌خواهم این جسم بی‌­انسجام، باری بر دوش خسته و پشت شکسته شما بشود.

ـ پشت شکسته!؟ تو از کجا باخبر شدی؟

ـ حتی اگر این کلام کمرشکن را از لب‌های مبارکتان نمی‌­شنیدم که: الان انکسر ظهری و قلّت حیلتی باز هم این انحنا و شکستگی را با عمود خیمه وجودم درمی‌­یافتم. چنان‌که پیش از این، در واگویه­‌های رجز گونه‌­ام، خدا را به صفت جباری­‌اش صدا می­‌زدم تا شکسته‌­بند پشت شما باشد:

و ابشری برحمه الجّبار‌

و البته بیشتر برای استواری خود استمداد می­‌کردم تا در تداعی مصائب پیش رویتان نشکنم.

ـ به حق که معلم بی­‌بدیل مواساتی، عباسِ جان و دلم! نگران خستگی‌­ام نباش، جان حسین به قربان مهربانی­‌ات! من که تو را بر دوش جسمم نمی‌­کشم، با دست‌های روحم حمل می­‌کنم.

ـ اگرچه حیا می­‌کنم از گفتن این راز، اما هیچ رازی پیش نگاه شما نهفته نیست. من خجالت می­‌کشم از چشم‌های سکینه.

ـ فدای وفایت عباس جان! سکینه عطشناک دیدار توست نه آب.

صدای العطش، صلای الرحیل است، نه درخواست آب.

‌‌‌این‌که این‌جاست جسم سکینه است، روحش در آن سوی این مرز، چشم انتظار توست.

گریه نکن عباس من! تو را به خدا گریه نکن. خون می­‌چکد از چشم‌های تو عباس!

مردانه­‌ترین‌اشک عالم، خونی است که از چشم‌های تو می­‌چکد.

جان حسین فدای مژگان خون فشانت.

ـ مرا نه زخم‌­های خودم که غم زخم­‌های شما می­‌کشد جان برادر! حسین جان!

ممنونم از شما که مولای منید و از خدا که تاج وجودتان را بر سرم نهاده است.

📖 سقای آب و ادب/ سید مهدی شجاعی