دیشب دفترچه ام رو باز کردم چون دلم برای حس دست گرفتن قلم تنگ شده بود. آخرین تاریخی که توش نوشته بودم برای اول مهر بود.
چقدر از اون موقع دنیای من و حتی همه تغییر کرده، آخرین باری که نوشته بودم پر از شوق بودم و ذوق داشتم برای شروع یک کاری که دوستش داشتم و فکر می کردم مسیر بهتری باهاش برای خودم می سازم. البته اشتباه هم نمی کردم.
اما حالا چطور در عرض یک ماه انقدر زندگیم مزخرف شده که حتی دوست ندارم بیدار بشم.
وقتی که می رفتیم دامغان دیدن آقاجون راستش یکم انتظار خبرهای بد رو داشتم آخه حالش خیلی بد بود اما وقتی ما زودتر برگشتیم و بابا و مامان یک هفته بیشتر موندن حتی هزارم درصد فکر نمی کردم بابام انقدر بی معرفتی کنه و اونم از پیشم بره...
بچه که بودم همیشه اگه کسی بابابزرگ یا مامان بزرگی نداشت خدا رو شکر می کردم که چقدر خوبه که من هر چهارتاشونو دارم. یا وقتی می فهمیدم یکی از دوستام پدر نداره، چقدر حس بدی به خاطرش داشتم. نمی گم ترحم بود فقط حس بدی بود با اینکه حتی ظاهر زندگی اون هم مثل مال من بود ولی یک تیکه پازلش کم بود.
تصوری از مرگ نداشتم. خیلی راضی بودم که هیچ آدم نزدیکی رو از دست نداده بودم.
باورم نمیشه حالا دیگه اونی که بابا نداره خودمم. حالا بقیه باید فکر کنن پازل من یک تیکه نداره.
توی بیست روز بدجوری کوبیده شدم زمین. زندگیم بدجوری بهم ریخته شد.
دیگه می دونم ای کاش گفتن هیچ فایده ای نداره ولی بازم خیلی ای کاش دارم هنوز.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.