تا حالا این همه ماشین دنبال من راه نیفتاده بودن یادمه وقتی زنده بودم اگه یک روز تموم لب جاده می ایستادم یکی از همین ماشین ها سوارم نمی کرد. جا خوردم از اینهمه همدلی.
البته زیاد هم طول نکشید که متوجه یه واقعیت تلخ بشم. چون خیلی سریع فهمیدم که اینا به خاطر من نیومده بودن. فقط برا این اومده بودن که فردا کسی ازشون گلگی نکنه. پیرمردی که خودش نای راه رفتن نداشت به زور پسرش رو فرستاده بود. توجیه اش هم این بود که پسر احمق اگه فردا من مردم یکی نیست زیر تابوتم رو بگیره.
داشتم از خنده روده بر می شدم که به قبرستون رسیدیم. احساس غرور میکردم. شاید اگه بگم ۲۰۰۰ نفر سر قبرستون منتظر من بودن اغراق نکردم خیلی هاشون رو تو عمرم هم ندیدم. تا حالا هیچکس منتظرم نمونده بود. ولی بازم یاد حرف پیرمرد افتاده بودم. همه ی اینا یک روز قرار هست بمیرن و نمی خوان تابوتشون روی زمین بمونه. اینقدر عجله برا رفتن به خونه داشتن که نفهمیدن چه جوری من رو تو چاله گذاشتن و با بیل افتاده بودن به جون خاک و همینطور میریختن رو من بی چاره. بعدشم یه فاتحه غلط غلوط خوندن و با رضایت کامل از اینکه وظیفشون رو انجام دادن رفتن. من موندم و شب و یک جیرجیرک که هنوز که هنوزه جیرجیر میکنه.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.