«یه آبروریزی در راهه. ولی میتونم جلوی این آبروریزی رو بگیرم. یادت باشه که من میتونم این آبروریزی رو به اجرا دربیارم یا مانعش بشم. اما من جلوشو نمیگیرم. حالا دیگه همه چیزو بهت گفتم. اما از اونجایی که به اندازه کافی بی شرم نیستم هنوز میتونم خودمو کنترل کنم. اگه این کارو کنم همین فردا میتونم نیمی از شرفم رو دوباره به دست بیارم. اما مانع این آبروریزی نمیشم. نقشه شومم رو به اجرا درمیارم. مگر جسمی و روحی! نیازی به توضیح نیست. وقتش که برسه خودت به همه چیز پی میبری. کوچه های پست و اون زن پلید! خدانگهدار! برایم دعا نکن! من شایسته دعا نیستم! به علاوه نیازی به دعا ندارم. آلیوشا برو دیگه...»
📖 برادران کارامازوف/ فئودور داستایوفسکی
پ.ن: چرا داستایوفسکی دوست داره همیشه شخصیت هاش با اینکه خوشبختی رو میتونن داشته باشن و میدونن که میتونن داشته باشن!!! با علم و آگاهی میخوان زندگیشون رو خراب و جهنم کنن؟
آخه مگه خوشبخی چه ایرادی داره که دلشون میخواد بدبخت باشن و از بدبختی خودشون لذت هم میبرن؟
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.