امروز هم فرق زیادی با دیروز نداشت. نزدیک های ظهر با تنبلی روی تخت اندکی تکان خورد و یک چشمش را آرام نیمه باز کرد و به ساعت نگاه کرد تا اگر هنوز وقتی برای خواب مانده بود بتواند دوباره سریع بخوابد.
مثل هر روز دوباره چشمش را بست و روی تخت به سمت دیوار چرخید تا از لحظات آخر خوابش هم استفاده کند.
بالاخره کم کم بلند می شود و روزش را از نیمه آغاز می کند. همیشه در فکر چیزهای بزرگ است و هیچ وقت ندیدم که کار بزرگی برای آنها انجام دهد. هر روز مدتی به آرزوهایش فکر می کند ولی قدم هایش بسیار کوچک اند.
مثل همیشه مدتی به ساعت نگاه می کند همیشه قبل از بیرون رفتن به ساعت نگاه می کند و تخمین می زند چه ساعتی باید شروع کند به لباس پوشیدن تا به موقع به قرارش برسد. وقتی به نتیجه رسید دوباره ولو می شود و شروع می کند به خواندن کتاب هایش. نزدیک های ساعت 3 بلند می شود همیشه قبل از بیرون رفتن اتاقش را تمیز می کند و وقتی که بیرون می رود دوباره هیچ چیز سر جایش نیست. چند بار کمد لباس هایش را زیر و رو می کند و با بی تفاوتی یکی را در می آورد چون در نهایت هیچ کدام از لباس هایش را دوست ندارد.
وقتی می رود در اتاقش را باز می گذارد نمی دانم چرا اما وقت هایی که خانه نیست دوست دارد در اتاقش باز باشد. از اتاق کناری صدای موزیک های عجیب غریب می آید که متوجه نمی شوم به چه زبانی است.
کمی بعد از غروب بر می گردد و پشت میزش می نشیند و مدتی کلیپ هایش را می بیند که فکر می کند اولین قدم برای رسیدن به آرزوهایش هستند. و دوباره تا نیمه شب برای خوابیدن با خودش کلنجار می رود و می دانم فردا دوباره با یک چشم نیمه باز از کنار من به ساعت نگاه می کند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.