اوایل خواهرم را مسخره می‌کرد. به سوفیا می‌گفت: خرگوش سوفی.
گمانم به خاطر این بود که سوفیا موهاش را عینهو دو گوش خرگوش روی سرش گره می‌زد.
یا شاید به خاطر دندان‌هایش بود. دندان‌های جلویی سوفیا عین دندان خرگوش‌ها بزرگ بود.

اما بعد عاشق سوفیا شد. حتی نامه عاشقانه‌ای به من داد تا بدهم به سوفیا. سوفیا نامه‌اش را نخوانده پاره کرد و کاغذ پاره‌ها را از توی پنجره ریخت پایین. بعد از آن بالا فریاد زد: «خفه شو و برو گمشو!»

غروب یکشنبه‌ای بود. حالا غروب هر یک شنبه می‌آید این جا و چند ساعتی می‌نشیند روی دوچرخه‌اش و بعد می‌رود.

می‌گوید دلش می‌خواهد سوفیا یک بار - تنها یک بار- باز هم آن پنجره را باز کند و به او بگوید: «خفه شو و برو گمشو!» می‌گوید دیگر هیچ چیز را مثل آن «خفه شو و برو گمشو!» دوست ندارد.

داده است با خط زیبایی در تابلویی برایش نوشته‌اند: «خفه شو برو گمشو!» می‌گوید تابلو را کوبیده است به دیوار اتاقش. پدرم می‌گوید پاک مشاعرش را از دست داده است.

من نمی‌دانم «مشاعر» یعنی چه اما خوب می‌دانم مدت‌ها است سوفیا از این جا رفته و دیگر هم بر نمی‌گردد. یعنی چهار سال پیش که من تازه رفته بودم مدرسه یا یک راننده تاکسی عروسی کرد و رفت جنووا. حالا ما به او عادت کرده‌ایم. یعنی وقتی غروبی او را روی دوچرخه‌اش می‌بینیم که به دیوار تکیه داده، یادمان می‌آید یک شنبه است.

✍️ مصطفی مستور