«احتمالا برای تو و خیلی های دیگه این چیزها به این دلیل اهمیت دارند چون عجیبند اما هانی، من به تو می گم اگه یه ذره فکر کنی، اگه یه ذره رو موضوع تمرکز کنی می بینی که این چیزها اصلا عجیب نیستند. یعنی اگه هم عجیب باشند نسبت به چیزهایی که واقعا عجیبند اصلا اهمیتی ندارند. منظورم اینه اگه هر روز از درخت چنار سیب بیرون بیاریم کم کم دیگه کسی تعجب نمی کنه. وقتی یه چیز رو مدام تکرار کنی دیگه نه جالبه نه عجیب. اما خود سیب و چنار چی؟»
حالا درست ایستاده بود چند سانتی متری صورتم. آن قدر نزدیک شده بود که با این که هوا تاریک بود، می توانستم تمام جزئیات صورتش را ببینم. سگی از دور چند بار پارس کرد و بعد ساکت شد. مراد گفت: «اگه یه ذره فکر کنی می بینی این که سیبی هست و چناری هست یا اون سنگ وسط آسفالت هست، خودشون عجیب ترین چیزهای عالمند که می تونند بزرگ ترین نابغهها رو تا ابد گیج کنند. و البته گیج هم کرده ند. منظورم اینه به جای فکر کردن به نسبت بین چیزها، به چیزها، به خود چیزها فکر کن. به بودن چیزها. من واقعاً نمی فهمم کسی که از بیرون اومدن سیبی از چناری شگفت زده می شه چه طور خود سیب و چنار مبهوتش نمی کنه؟!»
📖 عشق و چیزهای دیگر / مصطفی مستور
پ.ن: نمیدونم برای شما هم اتفاق افتاده که چیزهای کوچک و دم دستی به نظرتون عجیب بیاد یا نه اما برای من زیاد اتفاق افتاده. چیزهای خیلی معمولی مثل یک برگ، یک حشره یا انگشتای دست خودم رو وقتی که با چشم دیگه ای نگاهشون میکنم و فکر نمیکنم این فقط یک برگ سادس چیزهای بیشتری به چشمم میاد و بعضی وقتا هم جالبن و واقعا حس آیه بودن موجودات آفرینش رو درک میکنم.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.