یه لحظه صبر کن، حیفم میاد از این کوچه زود رد شیم، نمیدونم چرا از بچگی از دیوارای سیمانی خوشم میومد. خاکستریِ دیوار سیمانی حال آدمو خوب میکنه، یه آرامشی تو خودش داره که تو آجر و سنگ و اینا نیست. دیوار سیمانی مثل هوای ابریه، صاف و یکدسته. خب، اینم از افاضات دیوارشناسانۀ بنده! داشتم میگفتم، میدونی تو اشتباه میکنی که منتظری… تو فکر میکنی بالاخره یه روزی میرسه که میتونی حداقل با یه آرامش نسبی واسه تمرین کردن وقت پیدا کنی. ولی من هزار بار سرم به سنگ خورده و فهمیدم چنین وقتی هیچوقت پیدا نمیشه. تهش مثل اون بابا میشی که داشته میرفته سفر، سر راه میرسه به یه کوه، و یه عمر میشینه دعا میخونه تا کوه جابجا بشه. تهشم همونجا کنار کوه میمیره. موضوع اینه که باید هر روز تو یه نبرد تن به تن، هیولای روزمرگی رو شکست بدی.
میدونی هیولای روزمرگی چیه:
روزمرگی یعنی هر چیزی که نمیذاره تو کارایی که واقعاً ارزشمند و سازنده هستن انجام بدی.
روزمرگی فقط واریز قبض آب و برق، و بردن بچه به مدرسه و بار گذاشتن شام و ناهار و ملال یه شغل اداریِ بیخود نیست، روزمرگی تو فکر هم هست؛ نشخوارای فکریِ تکراری و مسخرهای که جامعه و خانواده و خودت به خودت تحمیل کردی. روزمرگی یعنی اینکه هنوز فکر میکنی مدرک تحصیلی ارزش داره و مجبوری واسه گرفتن مدرک رشتهای که خودت هم میدونی بعد از دانشگاه هیچ کاری باهاش نداری، هفتهای چند بار سوار مترو و اتوبوس شی تا خودتو برسونی دانشگاه و تو این دور باطل خودتو شکنجه کنی. روزمرگی یعنی هنوز منتظری یکی بیاد از بیرون نجاتت بده و جاده صاف کن تو بشه تا بتونی به شغل دلخواهت برسی، روزمرگی یعنی اینکه فکر میکنی واسه خوندن و نوشتن و فکر کردن، به شرایط مناسب و آرامش فکری و دل خوش نیاز داری، روزمرگی یعنی اینکه فکر میکنی برای بهتر زندگی کردن هیچ راهی جز مهاجرت کردن نیست. روزمرگی یعنی اینکه ذهن خودتو دادی دست اخبار و شبکههای اجتماعی و اجازه میدی هر آشغالی رو بریزن تو ذهنت. روزمرگی یعنی اینکه قدرت تغییرات بزرگ رو تو خودت نمیبینی، روزمرگی یعنی: هر فکری که جلوی راه تو رو بسته؛ و تو هر روز این فکرا رو نشخوار میکنی و منتظری یه روزی بالاخره از سر اتفاق اوضاع تغییر کنه.
فکر نکن من که اینا رو به تو میگم خودم درگیر روزمرگی نیستم. زندگی من رو همین روزمرگی کم لجنمال نکرده و نمیکنه. اصلاً مثل ماجرای پتروس فداکاره این قضیه. روزمرگی پشت سده و میخواد بزنه سدو بکشنه و زندگی تو رو به لجن بکشه. اما خب آدمیزاد ده تا انگشت که بیشتر نداره، تا کی میخوای انگشت بکنی تو سوراخای سد و جلوی لجن رو بگیری. تو باید سد رو محکمتر بسازی. انقدر محکم که اگه یه روزی هم یه سوراخی باز شد، بدونی قدرت و توانش رو داری که جلوش رو سریع بگیری.
باید خودمون رو بسازیم، مثلاً خود تو، الان سه ساله میخوای جدیتر بنویسی، اما کو؟ چرا نمینویسی؟ یادته میگفتی تو کتاب داستان موفقیت نخبگانِ مالکوم گلدول خوندی که میگه برای استادی تو هر مهارتی باید حداقل ده هزار ساعت تمرین کرد. خب، با این حساب تو باید دیگه حداقل روزی ۳ ساعت تو این مدت تمرین میکردی؟ کردی؟ نه. میدونم که نکردی، شاید بعضی آخر هفتهها خوب نوشته باشی. اما چرا نتونستی؟ میدونی، همش به خاطر انتظاره، تو مثل اون بابا که منتظر جابجا شدن کوه بود، منتظر یه روز خوب هستی که برسه و بتونی با آرامش موهومی که من نمیدونم چیه تمرین کنی.
اینجا واینستیم، راه بیفتیم، تا بقیهشو برات بگم…
باید با بولدوزِ کار و جنون از رو هیولای روزمرگی رد شد! بله، کار مجنونوار:
باید گوشیتو بندازی کنار و بری کار کنی، انقدر گرم کارت باشی که نفهمی موبایل داری…
باید حالت از تلف شدن عمرت توی استوری اینستاگرام و چت کردنای ابلهانه بهم بخوره…
وقتی بقیه مشغول ور ور کردن و زدن حرفای مفت هستن، تو باید بری اتاق بغلی و کارتو انجام بدی…
توی تاکسی و اتوبوس و مترو به جای اینکه هندزفری بکنی تو حلقِ گوشت! باید دفتر و قلمتت رو درآری و استراتژی کاراتو بچینی…
باید هر جا حرف از این سریالای جدید شد، تو از ماجرا بیاطلاع باشی، آدمی که سرگرم کارشه، کی فرصت میکنه خدا قسمت سریال نگا کنه؟
شهوت و حسرت و عقدۀ تفریح و سفر و این بازیا یعنی اینکه میخوای از کارت فرار کنی…
حرفای مسخرهای مثل کمالگرایی و … برای تو نون و آب نمیشه…
تو نمیتونی بدون انجام دادن کار، چیزی یاد بگیری، نباید به بهانۀ یادگیری دست از عمل کردن برداری…
اگه نصف شب، بعد از کلی کلافگی و خستگی چوب کبریت لای پلکت نمیذاری تا چشمت باز بمونه و وبلاگت رو به روز کنی، ول معطلی.
روزی سه ساعت چیه، اگه روزی شش ساعت تمرین نمیکنی، یعنی زندگیت تو مسیر بدیه، یعنی گرفتار دور کامل لجن شدی. یعنی داری بیست و چهار ساعتی که طی شبانهروز داری، میریزی تو سطل آشغال.
منتظر فرصت مناسب نباش. انتظار ابتذاله. انتظار دور ریختن زندگیه.
اگه مریضی، بیپولی، افسردهای، نگرانی، تنهایی، خستهای، بیحوصلهای، بیسوادی، هر چی که هستی، نگران نباش، با وجود همین گرفتاریا شروع کن، منتظر نباش مشکلت برطرف بشه و بعد شروع کنی.
اونوقت میبینی کار داره حالت رو خوب میکنه. حتی یه کارِ نیم بند و ناقص هم میتونه اوضاع تو رو کلی تغییر بده. کار رو تو باید بسازی، نه اینکه منتظر باشی یکی بیاد بهت کار بده. اگه دیدی یه نفر داشت از بیکاری مینالید، بدون منتظره. منتظر یه دست معجزهآساست تا از بیرون نجاتش بده. اصلاً واسه آدمی که معنی کار رو بفهمه بیکاری معنی نداره. اون میتونه برای دیگران هم کلی کار بسازه. کسی که نتونه برای خودش کار بسازه، مطمئن باش اگه کار هم بهش بدن نمیتونه خوب انجام بده.
همین الان با خودت بشین و ببین معنی کار تو ذهن تو چیه. من فکر میکنم کار اون چیزیه که انجامش دادنش به هیچ انتظاری نیاز نداره.
منبع: وبلاگ شاهین کلانتری
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.