چند از اون روزهایی بود که یه خبر بد میشنوی و کل انرژی از بدنت خارج میشه دیگه حوصله هیچی رو نداری.

ظهر بود که خبر فوت یکی از همکلاسی هام رو شنیدم و با اینکه از قبل میدونستم که چند ساله مریضه ولی بازم یه شوک بدی بود. البته من اصلا باهاش صمیمی هم نبودم و خیلی حتی هم صحبت نشده بودیم با هم ولی خیلی ناراحت کننده بود.

بجز این هم شنیدم که دوست صمیمیم و خانوادش مریض شدن.

و.....

میدونم همه این روزا کلی خبرهای بد شنیدیم از نزدیکانمون. قبلا اخبار بد یکم دورتر بودن یکم راجع به کسایی بود که خیلی راجع بهشون نمیدونستیم حالا ولی خیلی نزدیک شده حتی دیگه احتمالش زیاده که خودمون خبر بد بشیم.

درسته که زندگی الان اخبار بدش بیشتر شده ولی انگار زندگی همیشه همین بوده فقط فاصله اخبار بدش بهم نزدیک شده قبلا هم بلاخره خبرهای بد به نزدیک ما میرسیدن ولی شاید دیرتر شاید نه پشت سر هم.

زندگی پر از خبرهای بده پر از چیزهای مزخرفه و یکی از شگفت انگیز ترین ویژگی هایی که ما داریم اینه که عادت میکنیم اینه که سازگار میشیم. شاید اگه بهش فکر کنیم بی رحمی به نظر برسه ولی بهرحال اتفاق می افته.

خبر های بد یا توی زندگی بیشتر از خبرهای خوبن یا تاثیرشون بیشتره. برای همینه که زندگی چیز مزخرفیه ما دلخوشیم فقط به اون چندتا لحظه ی خوب کمی که اتفاق می افتن ولی بقیش یا روزای معمولی و الکیه یا روزای بد.

دیگه نباید از خبرهای بد تعجب کنم؟ من از حالا میدونم بدون چون و چرا کلی اتفاق بد جلوی روم هست. وقتی اتفاق افتادن آیا دیگه سِر شدم؟