«چه فاجعه ای است در آن لحظه که یک مرد میگرید...»

این رو توی کتاب کویر خوندم، چه فاجعه ایه؟ مگر مرد بودن چیه که گریه کردنش باید فاجعه باشه؟ خیلی زن ها رو میشناسم که محکم ان و برخلاف تصور همه لوس و نازنازی نیستن. برخلاف تصوراتتون باید بگم که زن ها لطیف نیستن این یک دروغ بود که همه ما عمیقا باورش کردیم و ازش سواستفاده کردیم. مردها استفاده کردن تا زن هارو از جامعه حذف کنن و ما استفاده کردیم تا راحت طلبی رو توجیه کنیم.

روحیه زن ها با کار کردن خراب نمیشه (هرکسی توی کاری که دوست نداره روحیه اش خراب میشه) این توجیهی بود که باورش کردیم تا مردها توی قدرت و غرور بمونن و به غرورشون لطمه وارد نشه اما کسی به غرور زن ها فکر نکرد.

کسی به گریه زن ها فاجعه نگفت، کسی محکم بودنشون رو تحسین نکرد، کسی به لطیف نبودنشون آفرین نگفت.

نه گریه زن ها برای کسی اهمیت نداره چون حتما ما لطیفیم و زیاد و الکی گریه میکنیم.

اگر بخوام بشمارم چه دروغ هایی رو باور کردیم تا راحت و بی فکر زندگی کنیم و به غرور و احساساتمون بی توجه موندیم و ازشون غافل شدیم تعدادشون خیلی زیاد میشه.

هر چیزی که با فکر کردن به زن توی ذهنتون میاد میتونه یکی از این دروغ ها باشه یکبار دیگه به چیزی که میاد توی ذهنتون فکر کنین، چقدر احتمال میدین که حتما درسته؟ چقدر احتمال داره یک دروغ چند هزار ساله باشه که رفته توی تار و پودمون؟

چقدر با ادامه دادن به این باورها زندگی کردن و رسیدن به آرزوها رو برای زن ها سخت تر کردیم؟ چقدر ندونسته یا دونسته با این تفکرات حتی جامعه رو براشون نا امن تر کردیم در حالی که با خودمون میگفتیم این ها ازشون محافظت میکنه؟

شاید درک اینها برای مردها سخت باشه میتونم متوجه بشم که سخته چون هرگز اینهارو لمس نکردن و مانعی براشون نشده اما خود ما چی؟ ما چرا بهشون ادامه میدیم؟

یعنی بعد از اینهمه قرن حالا سخته که تار و پودمون رو باز کنیم؟ یا ازش میترسیم؟ یا دیگه برامون مثل یک برنامه ریزی غیرقابل تغییر شده؟ یا شاید دیگه بهش معتاد شدیم؟ شده برامون یه عقده یا یه بیماری که مبارزه باهاش نیاز به تلاش و آموزش داره؟

نمیدونم کدومشه ولی حداقل میدونم باید از شروع کنیم تغییر کردن رو.