آخر کتاب دختر پرتقالی یک سوال پرسیده بود که البته من قبلا هم بهش فکر کرده بودم برای همین همون لحظه جوابش رو میدونستم.

...«زمانی را در چند میلیارد پیش تصور کن که تازه همه چیز به وجود آمده بود. تو در آستانه ی این افسانه بودی و حق انتخاب داشتی. می توانستی یک بار برای زندگی در این سیاره به دنیا بیایی. اما نمی دانستی که چه وقت باید زندگی را شروع کنی و چه مدتی می توانی در آن زندگی کنی؛ البته در هر حال سال های کوتاهی می شدند. فرض کن فقط همین را می دانستی که اگر تصمیم می گرفتی به این دنیا بیایی زمانی این اتفاق می افتاد که وقتش رسیده بود. این را هم می دانستی که وقتی زمان یک دور بچرخد باید دوباره زمان و هرچه در آن است را ترک کنی و شاید هم این برایت ناخوشایند باشد زیرا برای بسیاری از انسان ها، زندگی در این افسانه ی بزرگ چنان زیباست که وقتی به روزی فکر می کنند که سرانجام این زندگی به پایان می رسد اشک در چشمشان جمع می شود. در این جا همه چیز چنان خوب است که فکر کردن به زمانی که در آن دیگر روزهای دیگری را نخواهیم دید خیلی دردناک است.»

تو ساکت و صامت در بغلم نشسته بودی. به تو گفتم: «اگر یک قدرت برتر و مافوق به تو امکان تصمیم گیری می داد، تو چه تصمیمی می گرفتی، جرج؟»..

📖 دختر پرتقالی/ یوستاین گاردر


من قبلا خیلی به این سوال فکر کرده بودم چون توی مذهب ما «عالم ذر» وجود داره.

اما جوابم به این سوال اینه که نه من هرگز به دنیا اومدن رو انتخاب نمیکردم. توی سوال گفته تو فقط میتونی به دنیا اومدن رو انتخاب کنی و اینکه کی به دنیا بیای یا کجا دیگه دست تو نیست.

به نظرم اگر موقعی که ازم پرسیدن به این دنیا آگاهی داشتم و اینهمه جنگ و کثیفی توش رو میدونستم قطعا میگفتم نه چون معلوم نبود که موقع دنیا اومدن من یک منطقه جنگی باشه و منم دقیقا وسط جنگ نباشم و خیلی از دوره ها بجز جنگ توی یک جاهلیت عمیقی بودن که زندگی توی اون زمان هم جالب نیست و...

اما اگر نمیدونستم به چه دنیایی قراره پا بذارم بازم انتخابش نمیکردم چون مطمئنم میترسیدم. و یکجا خوندم که آدم ترسش از چیزهایی که نمیدونه نسبت به چیزهایی که میدونه بیشتره.

بهرحال قطعا زمان های خوبی هم توی این زندگی خواهم داشت اما از کثیف بودن دنیا نمیتونم برای اون لحظه های خوب حتی اگه خیلی خیلی خوب باشن چشم پوشی کنم.

این جواب منه اما جواب نویسنده برعکس من بود.