من خواهم شنید...

۵۶ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

راهبران...

آری، اینگونه اند مردمی که حق دانستن و قضاوت کردن، این حیاتی ترین حقوق خویش را، به دیگران واگذار می کنند و راهشان را نه با تکیه بر آگاهی و شناخت، بل بر اساس اعتماد یکپارچه به رهبران می پیمایند و تسلیم اراده ی  کسانی می شوند که مصالح ایشان، چه بسا، همیشه با مصالح و آرمان های توده یکی نباشد.

امروز، چشم به حرکت رهبری می دورزند که روزگاری، به دلیلی، کسب حیثیتی کرده است -شاید کاذب- وبه راه او می روند، و فردا، به دلیلی دیگر، روی از او می گردانند و به جبهه ی دیگری نقل مکان می کنند؛ و در همه حال، ساده لوحانه  و معصومانه آلت فعل اند و بر انگیخته شده به دست کسانی که منافع شان، رشد آگاهی توده ها را ایجاب نمی کند.

و تا آن هنگام که راهبران و پیشگامان، مظهر ارادهی آگاه توده ها نباشند، و تا توده ها، سوای شعور تاریخی شان، خود به مرحله ی تحلیل عینی لحظه به لحظه حوادث نرسند، فریب خوردن، و به بیراهه کشانده شدن، و تن به تقدیر آوارگی و درماندگی سپردن، برای توده ها، امریست نه چندان غریب و بعید.

آنها که نمی جویند و نمی پرسند و نمی شناسند، خیل کوران را مانند، دلبسته ی بن عصای بینایی؛ و وای اگر آن بینا به راه خویشتن برود نه راهی که کوران را آرزوست؛ و وای اگر آن به ظاهر بینا، خود در معنا کوری باشد که بن عصای بیگانه یی را گرفته باشد...

و تا روزگار چنین است، خوب یا بد، ستاره حکومت خواهد کرد.

📖 آتش بدون دود/ نادر ابراهیمی


پ.ن: چه غم انگیز بود این کتاب، چقدر ناراحت کننده بود این همه جنگ و کشتار به خاطر غرور! کشتن هم وطن و همسایه خودت بدون دلیل... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

سیر عقاید

من هیچگاه صبر کافی برای شنیدن نظرات دیگران ندارم، چون مطمئن هستم که فقط چیزی که در جای دیگری شنیده اند را تکرار میکنند یا عقایدی که در کودکی به خوردشان داده شده است را نشخوار میکنند. ببینید، هرکس حق دارد نظرات خودش را داشته باشد و من هرگز جلوی کسی که عقیده ای را اظهار میکند را نمیگیرم، ولی آیا شما میتوانید مطمئن باشید که آن عقیده متعلق به خودش است؟ من نمیتوانم.

📖 یک جزء از کل/ استیو تولتز


پ.ن: درسته تفکرات و عقاید ما قطعا یه زمینه ای دارن، شاید بعضی هاش حتی چند صد سال فرهنگ پشتش باشه. من میخوام بپرسم مگه کسی میتونه ادعا کنه عقیده ای داره که صد در صد و بدون دخالت هیچ عامل بیرونی بهش رسیده و هیچ نظری هیچ تلنگری هیچ جا باعث اون فکر نشده؟

فکر نمیکنم که بشه. البته مسلما منظورم تایید کسایی که طوطی وار فقط برای نشون دادن اینکه مغزشون کار میکنه حرف بقیه رو تکرار میکنن نیست. منظورم کساییه که فکر میکنن و به نظری میرسن.

شاید بتونیم بگیم که پروسه تحلیل کار خودمون بوده، شاید بتونیم بگیم خارج از چارچوب فکری اطرافیانمون فکر کردیم، اما مسلما نمیتونیم بگیم هیچ چیزی توی شکل گیریش تاثیر نداشته.

شاید این حرف رو فقط اولین آدم روی زمین بتونه بزنه، بعد از اون همه تفکرات تحت تاثیر تفکر قبلی (شاید حتی به مخالفت با تفکر قبلی) ایجاد شده.

عقیده و فکر مثل تمام چیزهای دیگه توی این دنیا از صفر به وجود نمیاد. مغزمون اطلاعاتی رو میگیره و تحلیل میکنه و یه خروجی به ما میده، اما بدون ورودی تحلیلی هست؟ 

درمورد عقاید یه آدم عادی بعید میدونم، اما ممکنه فلاسفه بدون ورودی تحلیل کرده باشن؟ فلسفه ساختن همین تحلیل هرچیزی بدون در نظر گرفتن ورودی ها نیست؟ شاید برای همین «هری» به «مارتین» گفت که تو فیلسوفی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

انعطاف یا ریاکاری

آیا ریاکاری در واقع نشان دهنده انعطاف پذیری در انسان نیست؟

اگر انسان بر روی اصول خودش بماند، آیا این به معنای خشک بودن و بسته بودن ذهن نیست؟

📖 یک جزء از کل/ استیو تولتز

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زمزمه

مقصد یا مسیر؟

خیلی سال پیش توی لپتاپم یه بازی خیلی معروف داشتم به اسم «sims»، من به این بازی معتاد بودم و چندبار نصبش کردم و بعد از یک مدت پاکش کردم. برای من یکجور اعتیاد بود و وقتی بازش میکردم تا چند ساعت بازی میکردم و کلا زمان از دستم در میرفت و یهو میدیدم شب شده و من چشام دراومده.
اگر نمیدونین بازی اینطوریه که یک شخصیت میسازی و برای زندگی هدایتش میکنی، براش کار پیدا میکنی، مهارت های مختلف مثل نقاشی، باغبانی، ورزش، آشپزی و... یاد میگیری. دوست پیدا میکنی یا حتی ازدواج میکنی و بچه دار میشی.
برای من تمام جذابیت بازی این بود که اولش یه خونه کوچیک بدون وسیله بخرم، البته پولت به خونه های بزرگ کلا نمیرسه ولی میتونی یه خونه کوچیک با وسیله هم بخری ولی من بی وسیله میخریدم.
بعد میرفتم سر کار و کنارش نقاشی میکردم و میفروختم و خونه امو کم کم با وسیله پر میکردم. در نهایتم وقتی که خیلی پولدار میشدم یه خونه خیلی بزرگ و خفن میخریدم و بعدش، دیگه بازی برام جذاب نبود اینجا همیشه بعد یه مدت بازیو پاک میکردم چون حوصلم سر میرفت.
بعدا که بزرگتر شدم فهمیدم من عاشق تلاش کردنم برای اینکه از صفر مطلق برسم به همه چیز، عاشق اینم که انقدر کار داشته باشم که شبا از حال برم، عاشق این مسیر پیشرفتم نمیتونم بذارم کسی بیاد و زندگیو برای من بسازه.
ولی برام سوال بود چرا وقتی به همه چیز میرسم برام کسل کننده میشه، البته درسته میدونم که این فقط یک بازی بود ولی بازم نمیشد بگم کاملا غلطه و نمیشه تو زندگی واقعی هم این حسو داشته باشم، اگر واقعا اینجوری باشه چی؟
الان داشتم صفحات آخر کتاب «نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد» رو میخوندم که این پارگراف رو دیدم و کل بازی «sims» از جلوی چشمم رد شد.


آدم به امید دست یافتن به ثروت، به عشق، به آزادی خود را خسته و فرسوده میکند و برای به دست آوردن یک حق خود را از پا در می آورد، و وقتی که آن را به دست آورد، از داشتنش لذت نمیبرد. یا اینکه آن را تباه میکند و تنها با فکر هب اینکه دوست دارد به عقب برگردد و حدال و معرکه و عذاب را از سر گیرد از لذت بردن محروم میماند. برآورده شدن یک آرزو یعنی از دست دادن آن را احساس کردن.. خوشبخت واقعی آن کسی است که بتنواند به خود بگوید: «من میخواهم راه بروم، نمیخواهم به مقصد برسم.» و بدبخت کسی که خود را مقید میسازد و میگوید: «من میخواهم به مقصد برسم.» رسیدن مردن است، هنگام راه رفتن تنها میتوانی از آسودن بین راه استفاده کنی.

📖 نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زمزمه

مفاهیمی که توی زندگی ما دیگه زیبا نیستن

خیلی وقتا یه مفهوم توی زندگی ما معنای زیبایی داره، اکثرا علتش اینکه که از طرف جامعه یا اکثریت اون مفهوم خوبه پس ما هم به عنوان یک مفهوم خوب بهش نگاه میکنیم و حتی برای خوب بودنش دلیل میسازیم.

منظورم اینه با دلیل به خوب بودنش نمیرسیم بلکه مسیر رو برعکس برمیگردیم، یعنی میگیم این مفهوم خوبه حالا برمیگردیم و براش دلیل میسازیم.

وقتی اینکارو میکنیم دیگه نمیتونیم به حرف کسایی که مخالف اون رو میگن حتی گوش کنیم چون ما اون مفهوم رو بدون دلیل هم قبولش کردیم و میشه گفت حالا بهش تعصب داریم، پس هرچقدر طرف مقابل دلیل منطقی هم بیاره ما (گاهی با عصبانیت) حرفش رو رد میکنیم.

نمیدونم چقدر از مفاهیم زندگی من اینطوری شکل گرفته و شاید خیلی زیاد باشن ولی من دارم یاد میگیرم نظرات مخالف خودم رو بخونم و دنبال دلیل سازی برای رد حرف هاشون نباشم، نمیگم که قبول میکنم ولی خوندنشون خیلی لذت بخشه.

خیلی وقت ها نظرات مخالف با واقعیت همخوانی بیشتری دارن حتی، یعنی اون مفهوم قشنگ ما شاید قشنگ باشه اما از واقعیت خیلی دوره و اگه با زندگی واقعیمون تطبیقش بدیم میبینیم که اونجور ها هم قشنگ نیست اما ما لازم داریم که فکر کنیم قشنگه.

البته خیلی وقت ها هم واقعا قشنگه اگر مفهوم درست اجرا شده باشه ولی در واقعیت خیلی وقت ها درست نیست و اون مفهوم رویایی رو نمیشه دید.

اینا همه رو گفتم که این قسمت از کتاب «نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد» رو بنویسم، البته برای فهمیدن منظور نویسنده از این پارگراف مسلما باید قبل و بعدش رو هم بخونین.


خانواده دروغی است بزرگ و آنهایی که این دنیا را تشکیل داهد اند آفریده اند تا مردم را بهتر زیر نظر داشته باشند، تا اطاعت را بهتر برای قوانین و افسانه ها کشف کنند. وقتی که آدم تنهاست آسانتر سرکشی میکند، وقتی که آدم با دیگران زندیگ می کند آسانتر تسلیم میشود. خانواده به جز بلندگوی دستگاهی که نیمتواند بگذارد تو نافرمانی کنی، وتقدس ندارد، چیز دیگری نیست. تنها چیزی که وجود دارد گروه های مردان، زنان و کودکان است که یک نام دارند و زیر یک سقف زندگی را میگذرانند، درحالی که بیشتر اوقات از هم کینه و نفرت دارند. و با وجود اینکه نفرت هست، وابستگی ها هم هستند و همه در وجود ما ریشه دوانده اند مثل درختانی که در برابر توفان مقاومت میکنند و مثل گرسنگی و تشنگی نمیتوان از آنها چشم پوشید.

📖 نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زمزمه

آه مظلوم

مادر گفت: این پرفکشن ها را روشن کن، جاوید.
 گفتم: حالا؟ مردم به ما میخندند، چله تابستان و بخاری؟
 گفت: سال و ماه به هم ریخته، علتش این است که آدم ها به حق خودشون قانع نیستند. ظهر داشتیم از گرما خفه می شدیم، حالا از سرما نمی‌توانیم بخوابیم.
جاوید گفت: این‌ها مال ظلم است، آه مظلوم خورشید را می‌کشد.

📖 سال بلوا/ عباس معروفی


پ.ن: نمیدونم چرا قدیما آه مظلوم خورشید رو خاموش می کرده، نمیدونم چرا الان دیگه آه مظلوم کاری نمیکنه.

وقتی داستان هایی که زمان وقوع شون گذاشته هست رو میخونم خیلی از این دیالوگ ها زیاده، اما چرا الان دیگه از این خبرا نیست؟

یعنی این حرفا همش مال کتاباست و حتی زمان قدیم هم اتفاق نمی افتاده؟ یا الان شانس ماست که دیگه دنیا حوصله معجزه و لوطی گری رو هم نداره؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

همبستگی

این که می گویی هر آدمی به جز عهده دار بودن سنگینی بار گناه خودش مسئول انسان های دیگر هم هست کاملا درست است و بسیار جالب که نشان می دهد تو چه قدر عالی آن را به صراحت دریافتی. در حقیقت وقتی مردم به این موضوع پی ببرند، آن وقت ملکوت خداوند بر زمین تحقق خواهد یافت و دیگر رویا نخواهد ماند.

... تو از من می پرسی که چه زمانی آن رویا محقق خواهد شد. آن روز خواهد رسید، اما نخست باید دوره انزوای انسانی تمام شود.

... همان انزوایی که به خصوص در عصر ما همه جا را فرا گرفته و تا به پایان نرسد کاری از پیش نمی رود. به این زودی ها پایانش نمی رسد. زیرا هر کس می کوشد خودش را حفظ کند. همه تلاش می کنند برای خود و به تنهایی کمال زندگی را تجربه کنند و کوشش های آنها به نابودیشان منجر می شود. و به جای به خود رسیدن، به نابودی و انزوای بیشتری دچار می شوند.

در عصر ما همه انسان ها جدا از یکدیگر زندگی می کنند. هر کس در سوراخ خود می خزد و از همسایه خود دوری می کند. خودش را پنهان می کند و هرچه دارد مانند موش به سوراخ میبرد و همیشه سعی می کند با دیگران با فاصله زندگی نماید و آن فاصله را حفظ کند. او برای خود ثروت می اندوزد و فکر میکند چه قدر قوی است و چه قدر در امان به سر می برد. اما این انسان دیوانه درک نمی کند که هر چه قدر ثروت بیشتر بیاندوزد عمیق تر در منجلاب نابودی خود فرو می رود. او تنها به خود متکی ست و خودش را از کل انسان ها جدا می کند. به ذهنش آن چنان تعلیم داده که به کمک دیگر انسان ها و آدم ها اعتقاد نداشته باشد و همیشه در ترس از دست دادن حقوق و پولی که برای خود کسب کرده به سر ببرد.

تاسف آور است انسان های معاصر از درک این مسئله عاجزند که امنیت واقعی فرد در گرو تلاش های افراد منزوی نیست، بلکه به همبستگی کل انسان ها بستگی دارد. اما پایان این انزوای وحشتناک انسان فرا خواهد رسید و همه در ک خواهند کرد که چه قدر به طور غیر طبیعی از یکدیگر جدا مانده اند. روح زمانه چینین خواهد شد و همگان تعجب خواهند کرد که چطور اینسان مدت درازی در تاریکی به سر برده و از دیدن نور عاجز مانده بودند.

📖 برادران کارامازوف/ داستایوفسکی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

نقل قول های بسیار

وای من متنفرم از کتابایی که دو خط از خودشون میگن بعد 2 صفحه نامه ها و ایمیل هایی که طرفداراشون براشون فرستادن رو میذارن که صحت قضیه به ما ثابت شه!!!

بعد همش برای من سواله اولین بار که این کتابو چاپ کردی که اینهمه نامه نداشتی بذاری توش کتابت چند صفحه میشد؟ یعنی یبار چاپ میکنن کتابو بعد که نامه ها میاد دوباره نامه هارو اضافه میکنن دوباره چاپ میکنن؟

جان ما اصل موضوعو بگو برای چی برای یه موضوع ساده 100 تا مثال میزنی بابا فهمیدیم!

نمیدونم چرا حالا انقدر عصبانی شدم این دومین کتابیه که اینجوری اذیتم میکنه ولی نمیدونم چرا انقدر آزارم میده شاید چون از کتاب قبلی خیلی بدم اومد، نمیدونم. هرچیم هی مثالاشو رد میکنم که برسم به اصل موضوع میبینم اصلا اصلی در کار نیست همش مثاله و من رسیدم بخش 4 (صفحه 50)  و کل محتوای اصلی رو میشه توی 2 صفحه خوند...

📖 قانون 5 ثانیه/ مل رابینز

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

برادران کارامازوف

یکی از دوستام قبلا بهم گفته بود کتاب برادران کارامازوف بهترین کتاب داستایوفسکی بوده براش و خیلی دوستش داره و میخواد اگر بتونه دوباره هم بخونش. منم پارسال رفتم خریدمش تا ببینم چطوریه.

البته که امسال خوندمش چون بعد از اینکه خریدمش حس کردم توی مود رمان خوندن نیستم و دلم کتاب غیر داستانی میخواد و حالا که باز از اون فاز خارج شدم تصمیم گرفتم بخونمش و تا حالا تقریبا 300 صفحه اش رو خوندم.

با توجه به اینکه وقتی جنایت و مکافات و ابله رو میخوندم (مخصوصا ابله) خیلی با الان متفاوت بودم و به خیلی چیزا اینجوری که الان فکر میکردم فکر نمیکردم و خب خیلی اینها توی لذت از کتاب های سبک داستایوفسکی تاثیر داره باید بگم که آره برادران کارامازوف بهتر بود.

البته مطمئن نیستم اگه دو کتاب قبلی رو حالا بخونم بازم نظرم این باشه چون اونارو توی یک فاز دیگه بودم وقتی که خوندم و مخصوصا از «ابله» اصلا خوشم نیومد.

دیشب با یکی از دوستام که حرف میزدم راجع به این قضیه میگفت اونم همینطوریه و سال به سال یا حتی کمتر احساس میکنه درکش از کتابایی که میخونه فرق میکنه و وقتی یه کتاب رو بعد از چند سال دوباره میخونی (صرف نظر از اینکه بار دوم آدم چیزهای بیشتری میفهمه) میبینی دفعه قبل اصلا حساب نیست و الان خیلی چیزارو بهتر درک میکنی.

مخصوصا حدود 20 صفحه ای که جدیدا خوندم خیلی برام جالب بود که دوست دارم بنویسمش اینجا ولی خب خیلی خیلی زیاد میشه و فکر نکنم که بشه برای همین باید اگه میخوام بذارمش چندتا پارگراف مهمترش رو پیدا کنم و بذارم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

سوال مهم

آخر کتاب دختر پرتقالی یک سوال پرسیده بود که البته من قبلا هم بهش فکر کرده بودم برای همین همون لحظه جوابش رو میدونستم.

...«زمانی را در چند میلیارد پیش تصور کن که تازه همه چیز به وجود آمده بود. تو در آستانه ی این افسانه بودی و حق انتخاب داشتی. می توانستی یک بار برای زندگی در این سیاره به دنیا بیایی. اما نمی دانستی که چه وقت باید زندگی را شروع کنی و چه مدتی می توانی در آن زندگی کنی؛ البته در هر حال سال های کوتاهی می شدند. فرض کن فقط همین را می دانستی که اگر تصمیم می گرفتی به این دنیا بیایی زمانی این اتفاق می افتاد که وقتش رسیده بود. این را هم می دانستی که وقتی زمان یک دور بچرخد باید دوباره زمان و هرچه در آن است را ترک کنی و شاید هم این برایت ناخوشایند باشد زیرا برای بسیاری از انسان ها، زندگی در این افسانه ی بزرگ چنان زیباست که وقتی به روزی فکر می کنند که سرانجام این زندگی به پایان می رسد اشک در چشمشان جمع می شود. در این جا همه چیز چنان خوب است که فکر کردن به زمانی که در آن دیگر روزهای دیگری را نخواهیم دید خیلی دردناک است.»

تو ساکت و صامت در بغلم نشسته بودی. به تو گفتم: «اگر یک قدرت برتر و مافوق به تو امکان تصمیم گیری می داد، تو چه تصمیمی می گرفتی، جرج؟»..

📖 دختر پرتقالی/ یوستاین گاردر


من قبلا خیلی به این سوال فکر کرده بودم چون توی مذهب ما «عالم ذر» وجود داره.

اما جوابم به این سوال اینه که نه من هرگز به دنیا اومدن رو انتخاب نمیکردم. توی سوال گفته تو فقط میتونی به دنیا اومدن رو انتخاب کنی و اینکه کی به دنیا بیای یا کجا دیگه دست تو نیست.

به نظرم اگر موقعی که ازم پرسیدن به این دنیا آگاهی داشتم و اینهمه جنگ و کثیفی توش رو میدونستم قطعا میگفتم نه چون معلوم نبود که موقع دنیا اومدن من یک منطقه جنگی باشه و منم دقیقا وسط جنگ نباشم و خیلی از دوره ها بجز جنگ توی یک جاهلیت عمیقی بودن که زندگی توی اون زمان هم جالب نیست و...

اما اگر نمیدونستم به چه دنیایی قراره پا بذارم بازم انتخابش نمیکردم چون مطمئنم میترسیدم. و یکجا خوندم که آدم ترسش از چیزهایی که نمیدونه نسبت به چیزهایی که میدونه بیشتره.

بهرحال قطعا زمان های خوبی هم توی این زندگی خواهم داشت اما از کثیف بودن دنیا نمیتونم برای اون لحظه های خوب حتی اگه خیلی خیلی خوب باشن چشم پوشی کنم.

این جواب منه اما جواب نویسنده برعکس من بود.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زمزمه