من خواهم شنید...

۲۶۱ مطلب با موضوع «خودنویس» ثبت شده است

ولع کتاب

یه ولع پیدا کردم، وقتی کتابی رو شروع میکنم فقط به تموم کردنش فکر میکنم. به جای اینکه خود کتابو بخونم و لذت ببرم فقط به تموم کردنش فکر میکنم.

خیلی جاها خود کتاب رو هم نمیفهمم، نمیدونم این چه دردیه به جونم افتاده.

الان که داشتم تند و تند کتاب خشم و هیاهو رو میخوندم و نصفشم فقط روخوانی میکردم یهو با خودم گفتم فکر کن این آخرین کتابیه که توی زندگیت قراره بخونی. میخوای اینجوری تمومش کنی؟!

اصلا از این رویه خوشم نمیاد، هیچ لذتی از کتابام نمیبرم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

ریگ روان

چقددرررر کتاب «ریگ روان» منو نمیگیره و رو اعصابمه!

فعلا که صفحه 35 ام و نمیخوام زود نظر بدم ولی ازون کتاباس که آدم میگه چرا شروع کردم

ناراحتم که دارم زود راجع بهش نظر میدم و امیدوارم که پشیمون بشم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

هزار خورشید تابان

امروز کتاب هزار خورشید تابان رو تموم کردم.

موقع خوندن کتاب، مدام به این سوالات فکر میکردم که بین تمام موجوداتی که خدا جفت آفریده هیچکدوم مثل ما بین دو جنسیتشون اختلاف نیست!

اینقدر یکی اون یکی رو زجر نمیده که مایی که قدرت تفکر داریم میکنیم.

چه تفاوتی، چه چیزی دیدیم که فکر کردیم یکی آدم کمتریه چرا برامون هضم نمیشه که هردو آدمیم و فقط این سیستم طبیعته که باید جفت میبودیم؟

خیلی از زمانی نگذشته که مردها، زن هارو یه جنس اضافی و پایینتر از خودشون میدیدن و خیلی جاها هنوزم هست.

چرا نمیتونیم به هم به چشم یک آدم نگاه کنیم نه یک جنسیت دیگه؟

جدا از جنسیت چی باعث میشه اینجوری همنوع خودمونو سلاخی کنیم؟ به خودمون حق بدیم یک نفر رو چون مثل ما فکر نمیکنه، به دنیا نیومده، نژادش فرق داره و عبادت نمیکنه به بدترین شکل بکشیم؟

توی وجود مایی که تفکر میکنیم چی هست که انقدر وضعمون از بقیه موجودات بدتره؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

فکر کردن یا درجا زدن؟

معمولا فکر کردن برای آدم حال خوب نمیاره

ولی با این حال از فکر نکردن بهتر نیس؟

پشیمونی نداره اگه توی فکرات گم شدی یا دیدی توی مبدا حالت بهتر بوده

هرچیزی از درجا زدن بهتره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

سیر عقاید

من هیچگاه صبر کافی برای شنیدن نظرات دیگران ندارم، چون مطمئن هستم که فقط چیزی که در جای دیگری شنیده اند را تکرار میکنند یا عقایدی که در کودکی به خوردشان داده شده است را نشخوار میکنند. ببینید، هرکس حق دارد نظرات خودش را داشته باشد و من هرگز جلوی کسی که عقیده ای را اظهار میکند را نمیگیرم، ولی آیا شما میتوانید مطمئن باشید که آن عقیده متعلق به خودش است؟ من نمیتوانم.

📖 یک جزء از کل/ استیو تولتز


پ.ن: درسته تفکرات و عقاید ما قطعا یه زمینه ای دارن، شاید بعضی هاش حتی چند صد سال فرهنگ پشتش باشه. من میخوام بپرسم مگه کسی میتونه ادعا کنه عقیده ای داره که صد در صد و بدون دخالت هیچ عامل بیرونی بهش رسیده و هیچ نظری هیچ تلنگری هیچ جا باعث اون فکر نشده؟

فکر نمیکنم که بشه. البته مسلما منظورم تایید کسایی که طوطی وار فقط برای نشون دادن اینکه مغزشون کار میکنه حرف بقیه رو تکرار میکنن نیست. منظورم کساییه که فکر میکنن و به نظری میرسن.

شاید بتونیم بگیم که پروسه تحلیل کار خودمون بوده، شاید بتونیم بگیم خارج از چارچوب فکری اطرافیانمون فکر کردیم، اما مسلما نمیتونیم بگیم هیچ چیزی توی شکل گیریش تاثیر نداشته.

شاید این حرف رو فقط اولین آدم روی زمین بتونه بزنه، بعد از اون همه تفکرات تحت تاثیر تفکر قبلی (شاید حتی به مخالفت با تفکر قبلی) ایجاد شده.

عقیده و فکر مثل تمام چیزهای دیگه توی این دنیا از صفر به وجود نمیاد. مغزمون اطلاعاتی رو میگیره و تحلیل میکنه و یه خروجی به ما میده، اما بدون ورودی تحلیلی هست؟ 

درمورد عقاید یه آدم عادی بعید میدونم، اما ممکنه فلاسفه بدون ورودی تحلیل کرده باشن؟ فلسفه ساختن همین تحلیل هرچیزی بدون در نظر گرفتن ورودی ها نیست؟ شاید برای همین «هری» به «مارتین» گفت که تو فیلسوفی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

شهرمون خاکستریه

با دیدن یه پله آهنی توی یه کارواش تاریک
یهو یه چیزی تو مغزم تغییر کرد.

به چشمم این شهر زیادی خاکستری و زشته...
تابلوهاش، ساختموناش، ماشیناش و آدماش همه بی رنگن

حس زندگی و خوشحالی توش انگار ماسیده شده.

فکر میکنم یجوری سرد شدن آدما باهم که به همه در و دیوارم سرایت کرده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

شما چی میبینین؟

چند وقت پیش یه پادکست گوش میدادم اسمش «جنگ های مورچه ای» بود، راجع به سه گروه مختلف مورچه ها و جنگ بینشون بود. یکی از این گروه مورچه ها استراتژیشون تعداد زیادشون بود، یعنی به طور کثیری زاد و ولد میکردن چون از دو گروه دیگه ضعیف تر بودن.

نکته جالبشون این بود که این مورچه ها همدیگه رو شناسایی میکردن و اگه بهم برخورد میکردن همدیگه رو نمیکشتن حتی اگه یکی از نوع خودشون از ژاپن با یکی از این نوع توی آرژانتین برخورد کنه همدیگه رو میتونن بشناسن و کاری به کار هم نداشته باشن.

کنار این یاد یه قسمت از سریال black mirror افتادم به اسم «Men Against Fire». این قسمت راجع به اینه که به بدن سرباز ها یه چیزی تزریق میکردن یا توی بدنشون جاساز میکردن دقیق یادم نیست. که اون باعث میشد دشمنشون رو شبیه آدم نبینن، با اینکه دشمن هم آدمه اما اونا شبیه جونورای وحشی میدیدن و بهشون میگفتن «سوسک» و از کشتنشون ناراحت نمیشدن و راحت و بدون عذاب وجدان اونارو میکشتن.

فکر میکنم الان بدون هیچ دارویی دیگه کسی بقیه رو آدم نمیبینه، ما برای هم یه سری جونور شبیه سوسک شدیم که از مردن همدیگه هم ناراحت نمیشیم. برامون مهم نیست دیگه بقیه چجوری زندگی میکنن.

امروز دوستم میگفت هویج شده کیلویی 30 هزار تومن، و البته گرونترین هویجی که تا حالا خریده 5 هزار تومن بوده.

برام سواله که چجوری کسایی که باید اهمیت بدن انقدر راحت اهمیتی براشون نداره هیچ چیز! واقعا چی میبینین؟ سوسک یا آدم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

تغییرات واقع نگرایانه

از وقتی که داستان لیلی و مجنون رو خوندم حس کردم پس تعریف عشق باید این باشه و با این تعریف عشق وجود خارجی نداره. حداقل الان نداره. چون طبق این تعریف عشق باید هرگز تغییر نکنه، یعنی اگه عاشق کسی شدی هرگز روزی نیاد که دیگه ببینی عاشقش نیستی، دوم اینکه نبای چندین و چندبار عاشق بشی و همیشه باید این احساس مخصوص یک نفر باشه و سوم اینکه این احساس باید دو نفره باشه.

این سه تا فاکتوریه که من اسمش رو میذاشتم عشق وقتی با هم اتفاق بیوفته. ولی حقیقت اینه که هرگز این اتفاق نمی افته و من میگم که عشق وجود خارجی نداره.

اما شاید زیادی عشق رو دست بالا گرفتم چون در واقعیت همچین چیزی وجود نداره پس نباید یکم بر اساس واقعیت معناش تغییر کنه؟ نمیدونم هنوزم فکر مکینم این احساس خیلی شدید میتونه فقط عشق باشه...

کسایی هستن که بعد از مرگ همسرشون عاشق میشن و به همون میزان قبلی هم هست، یا کسایی که یه برهه ای عاشق کسی هستن و به خاطر اینکه آدم ها همیشه در حال تغییر هستن اون حس تغییر میکنه، یا حتی شاید به خاطر شرایط بیرونی باشه.

پس باید بگیم اون احساسی که وجود داشته هیچ چیز خاصی نبوده یا یه دوست داشتن بوده نه عشق؟

و یا اینکه آدم هیچ وقت از آینده خبر نداره پس آینده ی یک رابطه چطور میتونه دلیل به این بشه که اسمش رو عشق بذاریم یا نه وقتی که ازش خبر نداریم.

نمیدونم! اما میدونم حتی اگه معنی ایده آلم رو هم تغییر بدم بازم همچین چیزی خیلی کم پیدا میشه. اما شاید وجود داشته باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

یک ساله وانمود میکنم

شاید به نظرت بی احساس باشم ولی من از هرچیزی که یادم بیاره تو نیستی خوشم نمیاد. از اینکه فکر کنم امروز یک ساله که رفتی بدم میاد، دوست دارم وانمود کنم که چیزی نشده. دوست ندارم به این فکر کنم که باید برای سالگردت حلوا درست کنیم. دوست ندارم فکر کنم باید بیایم سر خاکت.

میخوام سنگدل باشم و بگم من نمیام، میخوام یادم بره تو اونجایی.

دوست ندارم هیچکاری بکنم شاید یادم بره تو دیگه نیستی، وقتی اینکارارو بکنم باید قبول کنم که رفتی.

من میخوام فکر کنم دنیام مثل قبله، نمیشه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

من سوگلی دنیا نبودم

دیروز از کنار یک مسیری رد میشدم که یه باغ بزرگه و توی شب یکم تاریکه و یاد چند سال پیش افتادم که تنهایی یه قسمت طولانیشو پیاده رفته بودم و بعدا یکی از دوستام که چند سالی از من بزرگتره گفت اینجا خطرناکه تنهایی نباید میرفتی بهش گفتم عیب نداره من نمیترسم و اونن گفت این نترسی نیس یه چیز دیگس گفتم باشه من کله خرابم!

امروز که از اونجا رد شدم با خودم گفتم الانم حاضری توی شب تنها ازینجا رد بشی؟ جوابم نه قطعی نبود اما آره هم نبود.

به این فکر کردم چرا قبلا از هیچ کوچه تاریک و ساکتی نمیترسیدم، قبلا از هیچ جا تنها رفتن نمیترسم ولی الان به اینکه تنها برم اون پارک ساکت روی کوه باید فکر کنم، قبلا که برای برداشت های دانشگاه توی کوچه های پرت طرقبه تنها میرفتم و الان نمیدونم میرم یا نه؟

دلیلش چیه اگه الان یکم محتاط تر شدم، جامعه نیست چون همون زمان هم خیلی ها میترسیدن و بهم میگفتن که نرم حتی همسن های خودم. ولی دلیلش باید یه چیزی توی خودم میبود. مسلما قبلا روی زور بازوم حساب نکرده بودم.

به این نتیجه رسیدم که قبلا خیلی چیزها به نظرم بعید میومد. قبلا دزدیده شدن، مردن، یا اینکه ازم دزدی بشه به نظرم بعید میومد. قبلا خوشبین یا شاید ساده لوح بودم و فکر نمیکردم که اتفاقای بد برای من هم ممکنه بیوفته.

ولی از وقتی که از خیلی آدما خیلی چیزها دیدم فهمیدم هیچ چیزی از هیچ کسی بعید نیست. از هیچ کسی نمیشه توقع خوب بودن همیشگی داشت و ممکنه بهترین دوست الانت بشه بدترین آدم زندگیت.

اینا چیزاییه که قبلا به نظرم خیلی بعید میومد و میگفتم من با بقیه فرق دارم.

اما زندگی کم کم به آدم میفهمونه که تو هیچ فرقی با بقیه برام نداری!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زمزمه