دیروز از کنار یک مسیری رد میشدم که یه باغ بزرگه و توی شب یکم تاریکه و یاد چند سال پیش افتادم که تنهایی یه قسمت طولانیشو پیاده رفته بودم و بعدا یکی از دوستام که چند سالی از من بزرگتره گفت اینجا خطرناکه تنهایی نباید میرفتی بهش گفتم عیب نداره من نمیترسم و اونن گفت این نترسی نیس یه چیز دیگس گفتم باشه من کله خرابم!

امروز که از اونجا رد شدم با خودم گفتم الانم حاضری توی شب تنها ازینجا رد بشی؟ جوابم نه قطعی نبود اما آره هم نبود.

به این فکر کردم چرا قبلا از هیچ کوچه تاریک و ساکتی نمیترسیدم، قبلا از هیچ جا تنها رفتن نمیترسم ولی الان به اینکه تنها برم اون پارک ساکت روی کوه باید فکر کنم، قبلا که برای برداشت های دانشگاه توی کوچه های پرت طرقبه تنها میرفتم و الان نمیدونم میرم یا نه؟

دلیلش چیه اگه الان یکم محتاط تر شدم، جامعه نیست چون همون زمان هم خیلی ها میترسیدن و بهم میگفتن که نرم حتی همسن های خودم. ولی دلیلش باید یه چیزی توی خودم میبود. مسلما قبلا روی زور بازوم حساب نکرده بودم.

به این نتیجه رسیدم که قبلا خیلی چیزها به نظرم بعید میومد. قبلا دزدیده شدن، مردن، یا اینکه ازم دزدی بشه به نظرم بعید میومد. قبلا خوشبین یا شاید ساده لوح بودم و فکر نمیکردم که اتفاقای بد برای من هم ممکنه بیوفته.

ولی از وقتی که از خیلی آدما خیلی چیزها دیدم فهمیدم هیچ چیزی از هیچ کسی بعید نیست. از هیچ کسی نمیشه توقع خوب بودن همیشگی داشت و ممکنه بهترین دوست الانت بشه بدترین آدم زندگیت.

اینا چیزاییه که قبلا به نظرم خیلی بعید میومد و میگفتم من با بقیه فرق دارم.

اما زندگی کم کم به آدم میفهمونه که تو هیچ فرقی با بقیه برام نداری!