من خواهم شنید...

۱۸۰ مطلب با موضوع «متن و داستان» ثبت شده است

کار یا انتظار؟ مسئله این است

یه لحظه صبر کن، حیفم میاد از این کوچه زود رد شیم، نمیدونم چرا از بچگی از دیوارای سیمانی خوشم میومد. خاکستریِ دیوار سیمانی حال آدمو خوب می‌کنه، یه آرامشی تو خودش داره که تو آجر و سنگ و اینا نیست. دیوار سیمانی مثل هوای ابریه، صاف و یکدسته. خب، اینم از افاضات دیوارشناسانۀ بنده! داشتم می‌گفتم، می‌دونی تو اشتباه می‌کنی که منتظری… تو فکر می‌کنی بالاخره یه روزی می‌رسه که می‌تونی حداقل با یه آرامش نسبی واسه تمرین کردن وقت پیدا کنی. ولی من هزار بار سرم به سنگ خورده و فهمیدم چنین وقتی هیچوقت پیدا نمیشه. تهش مثل اون بابا میشی که داشته میرفته سفر، سر راه میرسه به یه کوه، و یه عمر میشینه دعا می‌خونه تا کوه جابجا بشه. تهشم همونجا کنار کوه می‌میره. موضوع اینه که باید هر روز تو یه نبرد تن به تن، هیولای روزمرگی رو شکست بدی.

میدونی هیولای روزمرگی چیه:

روزمرگی یعنی هر چیزی که نمیذاره تو کارایی که واقعاً ارزشمند و سازنده هستن انجام بدی.

روزمرگی فقط واریز قبض آب و برق، و بردن بچه‌ به مدرسه و بار گذاشتن شام و ناهار و ملال یه شغل اداریِ بیخود نیست، روزمرگی تو فکر هم هست؛ نشخوارای فکریِ تکراری و مسخره‌ای که جامعه و خانواده و خودت به خودت تحمیل کردی. روزمرگی یعنی اینکه هنوز فکر می‌کنی مدرک تحصیلی ارزش داره و مجبوری واسه گرفتن مدرک رشته‌ای که خودت هم میدونی بعد از دانشگاه هیچ کاری باهاش نداری، هفته‌ای چند بار سوار مترو و اتوبوس شی تا خودتو برسونی دانشگاه و تو این دور باطل خودتو شکنجه کنی. روزمرگی یعنی هنوز منتظری یکی بیاد از بیرون نجاتت بده و جاده صاف کن تو بشه تا بتونی به شغل دلخواهت برسی، روزمرگی یعنی اینکه فکر می‌کنی واسه خوندن و نوشتن و فکر کردن، به شرایط مناسب و آرامش فکری و دل خوش نیاز داری، روزمرگی یعنی اینکه فکر می‌کنی برای بهتر زندگی کردن هیچ راهی جز مهاجرت کردن نیست. روزمرگی یعنی اینکه ذهن خودتو دادی دست اخبار و شبکه‌های اجتماعی و اجازه میدی هر آشغالی رو بریزن تو ذهنت. روزمرگی یعنی اینکه قدرت تغییرات بزرگ رو تو خودت نمی‌بینی، روزمرگی یعنی: هر فکری که جلوی راه تو رو بسته؛ و تو هر روز این فکرا رو نشخوار می‌کنی و منتظری یه روزی بالاخره از سر اتفاق اوضاع تغییر کنه.

فکر نکن من که اینا رو به تو می‌گم خودم درگیر روزمرگی نیستم. زندگی من رو همین روزمرگی کم لجن‌مال نکرده و نمی‌کنه. اصلاً مثل ماجرای پتروس فداکاره این قضیه. روزمرگی پشت سده و میخواد بزنه سدو بکشنه و زندگی تو رو به لجن بکشه. اما خب آدمیزاد ده تا انگشت که بیشتر نداره، تا کی میخوای انگشت بکنی تو سوراخای سد و جلوی لجن رو بگیری. تو باید سد رو محکم‌تر بسازی. انقدر محکم که اگه یه روزی هم یه سوراخی باز شد، بدونی قدرت و توانش رو داری که جلوش رو سریع بگیری.

باید خودمون رو بسازیم، مثلاً خود تو، الان سه ساله می‌خوای جدی‌تر بنویسی، اما کو؟ چرا نمی‌نویسی؟ یادته می‌گفتی تو کتاب داستان موفقیت نخبگانِ مالکوم گلدول خوندی که میگه برای استادی تو هر مهارتی باید حداقل ده هزار ساعت تمرین کرد. خب، با این حساب تو باید دیگه حداقل روزی ۳ ساعت تو این مدت تمرین می‌کردی؟ کردی؟ نه. می‌دونم که نکردی، شاید بعضی آخر هفته‌ها خوب نوشته باشی. اما چرا نتونستی؟ می‌دونی، همش به خاطر انتظاره، تو مثل اون بابا که منتظر جابجا شدن کوه بود، منتظر یه روز خوب هستی که برسه و بتونی با آرامش موهومی که من نمیدونم چیه تمرین کنی.

اینجا واینستیم، راه بیفتیم، تا بقیه‌شو برات بگم…

باید با بولدوزِ کار و جنون از رو هیولای روزمرگی رد شد!  بله، کار مجنون‌وار:

باید گوشیتو بندازی کنار و بری کار کنی، انقدر گرم کارت باشی که نفهمی موبایل داری…

باید حالت از تلف شدن عمرت توی استوری اینستاگرام و چت کردنای ابلهانه بهم بخوره…

وقتی بقیه مشغول ور ور کردن و زدن حرفای مفت هستن، تو باید بری اتاق بغلی و کارتو انجام بدی…

توی تاکسی و اتوبوس و مترو به جای اینکه هندزفری بکنی تو حلقِ گوشت! باید دفتر و قلمتت رو درآری و استراتژی کاراتو بچینی…

باید هر جا حرف از این سریالای جدید شد، تو از ماجرا بی‌اطلاع باشی، آدمی که سرگرم کارشه، کی فرصت می‌کنه خدا قسمت سریال نگا کنه؟

شهوت و حسرت و عقدۀ تفریح و سفر و این بازیا یعنی اینکه میخوای از کارت فرار کنی…

حرفای مسخره‌ای مثل کمالگرایی و … برای تو نون و آب نمیشه…

تو نمی‌تونی بدون انجام دادن کار، چیزی یاد بگیری، نباید به بهانۀ یادگیری دست از عمل کردن برداری…

اگه نصف شب، بعد از کلی کلافگی و خستگی چوب کبریت لای پلکت نمی‌ذاری تا چشمت باز بمونه و وبلاگت رو به روز کنی، ول معطلی.

روزی سه ساعت چیه، اگه روزی شش ساعت تمرین نمی‌کنی، یعنی زندگیت تو مسیر بدیه، یعنی گرفتار دور کامل لجن شدی. یعنی داری بیست و چهار ساعتی که طی شبانه‌روز داری، میریزی تو سطل آشغال.

منتظر فرصت مناسب نباش. انتظار ابتذاله. انتظار دور ریختن زندگیه.

اگه مریضی، بی‌پولی، افسرده‌ای، نگرانی، تنهایی، خسته‌ای، بی‌حوصله‌ای، بی‌سوادی، هر چی که هستی، نگران نباش، با وجود همین گرفتاریا شروع کن، منتظر نباش مشکلت برطرف بشه و بعد شروع کنی.

اونوقت می‌بینی کار داره حالت رو خوب می‌کنه. حتی یه کارِ نیم بند و ناقص هم میتونه اوضاع تو رو کلی تغییر بده. کار رو تو باید بسازی، نه اینکه منتظر باشی یکی بیاد بهت کار بده. اگه دیدی یه نفر داشت از بیکاری مینالید، بدون منتظره. منتظر یه دست معجزه‌آساست تا از بیرون نجاتش بده. اصلاً واسه آدمی که معنی کار رو بفهمه بیکاری معنی نداره. اون میتونه برای دیگران هم کلی کار بسازه. کسی که نتونه برای خودش کار بسازه، مطمئن باش اگه کار هم بهش بدن نمیتونه خوب انجام بده.

همین الان با خودت بشین و ببین معنی کار تو ذهن تو چیه. من فکر می‌کنم کار اون چیزیه که انجامش دادنش به هیچ انتظاری نیاز نداره.


منبع: وبلاگ شاهین کلانتری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

همین امروز همین امروز همین امروز

همین امروز، تو فقط همین امروز رو داری، امروز نقدترین دارایی توئه.

کثیف‌ترین و ناامیدکننده‌ترین حرف دنیا اینه: امروز که گذشت، بذارش واسه فردا.

فردا همین امروزه!

تا وقتی رُس امروز رو نکشیدی نباید بری سراغ پتو و بالش.

مثل دومینو می‌مونه، یک روز بد، دومینووار میتونه روزای بعدی تو رو مثل خودش کنه و برعکس، یه روز خوب هم میتونه تاثیری مثبت و دائمی رو روزای آیندۀ تو بذاره.

خوب و بد بودن روزا بیشتر از اینکه که به اتفاقات و حوادث خارج از کنترل اون روز ربط داشته باشه، به نگرش و عادت‌های تو ربط داره.

اگه مدام این عادت رو تو خودت پرورش دادی که خیلی از کارا رو به فردا و فرداها موکول کنی، یعنی عملاً یاد گرفتی کلی زندگی خودت رو  به بعد از مرگ موکول کنی!

اگه نتونی به همین امروزی که نقداً دستته شکل بدی و چیزی ازش بیرون بکشی، فردا هم نمیتونی کاری کنی، چون تو مدل ذهنیت خرابه.

اصلاً هر ۲۴ ساعت شبانه‌روز، یه نمونۀ کوچیک از تمام عمر آدمیزاده.

شروع داره، پایان داره، طلوع داره، غروب داره، و از همه مهم‎تر:

فقط یکباره، و دیگه هرگز تکرار نمیشه.

حالا با این نگاه چطوری دلت میاد یک روز از زندگیتو به هیچ و و پوچ هدر بدی؟ مگه جز اینکه که عمر کوتاه ما همین روزهای کوتاهه که مثل برق و باد میگذرن.

ساعت ۶ بعد از ظهر شده، دیگه فکر می‌کنی روز تمومه و نمیشه کار مهمی کرد؟

این مثل اینه که یکی سر چهل سالگی بگه، دیگه از من گذشته و نمیتونم هیچ کار مهمی بکنم، از اینجا به بعد باید وقتمو تلف کنم تا مرگ برسه.

درسته، آدم عاقل هرگز اینجوری فکر نمی‌کنه.

اما ما با روزامون دقیقاً یه همچین برخوردی داریم.

بنابراین اگه حتی هشت نه شب هم شده، دیگه خواهش می‌کنم نگو: امروز که گذشت. بیدار بمون، خودتو شکنجه کن، ولی نخواب، بمون، و یه معنایی از همین روزی که توش هستی بیرون بکش، سرتو نکن تو موبایل و تلویزیون تا زمان بگذره و بخوابی. دل خوش نکن به اینکه فردا هم روز خداست، فردایی که تو میگی روز شیطونه! فردایی که بازم قراره زیر پنجه‌های هیولای روزمرگی له بشی.

بذار یه بار دیگه حرفمو برات خلاصه کنم:

هر طور شده امروز یه کاری بکن، به امروزت یه معنایی بده، امروز یه دستاورد کوچولو داشته باش، امروز به یه عادت خوبت برس. فکر کن موضوع مرگ و زندگیه (که هست) و از دل روزی که توش هستی یه چیزی بیرون بکش.

حتی اگه ساعت ۱۲ شب شده و خسته و بی‌حوصله و افسرده و داغونی.

پاشو یه آب به سروصورتت بزن. یک لبخند احمقانه رو لبت بیار و:

چند کلمه بنویس و نقاط ضعف و قوت روزت رو تحلیل کن.

یه چیزی تو وبلاگت بذار. یه چالش تازه بساز و به صورت عمومی اعلام کن.

یه کتاب الهام‌بخش و خوب بخون. یه نکته مهم ازش بردار تا زودتر عملی کنی.

یه پیام کاری مهم بده، از یه کسی یه چیز خوب درخواست کن. به دیگران بگو چه کمکی می‌تونی بهشون بکنی.

یه ذره از کاری که مدت زیادی عقب انداختی انجام بده و بذار دوباره رو غلتک بیفته.

بدون اینکه کاری انجام بدی؛ الکی به امید فردا نخواب.


منبع: وبلاگ شاهین کلانتری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

داستان کوتاه

گفتم:
" شما برید، منم میام الان! "
سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پله ها رفتم پائین، توی پاگرد طبقه ی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد...
نشسته بود روی پله ها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کرده ش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود...
سرشو هر از گاهی محکم می کوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی میگفت.
باید بی تفاوت از کنارش رد می شدم و به راهم ادامه می دادم اما نتونستم، هنوز عادت نکرده بودم به درد مردم...
نزدیک تر رفتم و با احتیاط گفتم:
" حالتون خوبه؟! "
سرشو بلند کرد و نگاه بی تفاوتی انداخت بهم، یخ بندون بود توی چشماش...
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش
" میخورین؟! نسکافه ست! "
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید
" نسکافه دوست داره، ولی این اواخر نمیخورد، میترسید بچه مون رنگ پوستش قهوه ای بشه! "
بلند زد زیر خنده، سعی کردم بخندم...
دوباره به حرف اومد
" همه چی خوب بودا، خوشبخت بودیم! زن داشتم، یه خونه ی نقلی داشتم، بچه مونم داشت به دنیا می اومد، همه چی داشتم...
ولی امروز صبح که بلند شدم دیگه هیچی نداشتم!
بهش گفتم پسر میخواما من، رفتیم سونوگرافی، دختر بود...
به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود، دیشب قبل خواب پرسید: حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو؟!
در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جامیذارم توی بیمارستان و فرار می کنم خودم!
چیزی نگفت، به خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همه ش، ولی نفهمیده بود...
ناشکری که نکردم من آخه خدا، از سر خریت بود فقط!
صبح که بیدار شدم دیدم خون ریزی کرده توی خواب، درد داشته ولی صداش در نیومده، جفت از رحم جدا شده بود، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود، هم بچه م..."
بی اختیار داشتم همراهش گریه می کردم
" یه حرفایی رو نباید زد، نه به شوخی، نه جدی...
منِ خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی صدام نکنه! "
سرشو دوباره کوبید به دیوار و من بیشتر لیوان توی دستمو چنگ زدم، به هق هق افتاده بود
" آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو...
فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی! "
اونقدری زار زد که بی حال شد دوباره، کاری از دست من و اشکام برنمیومد، نسکافه ی توی دستمم سرد شده بود دیگه...
بی سر و صدا عقب گرد کردم و از پله ها بالارفتم و برگشتم توی اتاق عمل و توی صفحه ی اول دفترچه ی یادداشت های روزانه م نوشتم:
برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده،
خیلی زود...
برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره،
خیلی دیر...
حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه...
عقربه های ساعت با اراده ی تو به عقب برنمیگردن!

✍️ طاهره اباذری هریس 


پ.ن: من کلااا با اینجور داستانا خیلی تحت تأثیر قرار میگیرم برای همین گذاشتم دیگه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

نصفه نیمه ها

با نیمه عاشق ها ننشین. به نیمه رفقا اعتماد نکن. نصفه نیمه زندگی نکن. نصفه نیمه نمیر. نصفه نیمه امیدوار نباش. برای کسی که نصفه نیمه گوش می دهد نخوان. نصف جواب را انتخاب نکن. روی نیمه ای از حقیقت پافشاری نکن. رویای نصفه نیمه نخواه و نصفه نیمه امیدوار نباش. تا انتهای سکوتت ساکت باش و به حرف که آمدی تمام حرفت را بزن. سکوت نکن که حرف بزنی و حرف نزن که سکوت کنی. نصف، همان چیزی است که تو را میان آشنایانت غریب جلوه می دهد. اگر رضایت داری کاملا راضی باش و اگر نمی خواهی به تمامی نخواه. رد کردنِ نیمه کاره یعنی پذیرفتن. خنده ی نیمه کاره، یعنی به تعویق انداختن خنده. دوست داشتن نصفه نیمه یعنی هجران. رفاقت نصفه نیمه یعنی بلد نبودن رفاقت. نوشیدن نصفه نیمه عطشت را کم نمی کند و خوردن نصفه نیمه سیرت نمی کند. راهِ ناتمام به جایی نمی رساندت. زندگی نصفه نیمه یعنی تو ناتوانی در زندگی کردن و تو ناتوان نیستی؛ تو کاملی و نه نصفی از هر چیزی. تو به دنیا آمدی برای کامل زندگی کردن و نه زندگی در نصفه نیمه ها و ناتمام ها.

 ✍️ جبران خلیل جبران

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

ریست فکتوری

 

بعضیا با ریست فکتوری هم از بین نمیرن

اینقدر مقاومن!!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

سوفیا

اوایل خواهرم را مسخره می‌کرد. به سوفیا می‌گفت: خرگوش سوفی.
گمانم به خاطر این بود که سوفیا موهاش را عینهو دو گوش خرگوش روی سرش گره می‌زد.
یا شاید به خاطر دندان‌هایش بود. دندان‌های جلویی سوفیا عین دندان خرگوش‌ها بزرگ بود.

اما بعد عاشق سوفیا شد. حتی نامه عاشقانه‌ای به من داد تا بدهم به سوفیا. سوفیا نامه‌اش را نخوانده پاره کرد و کاغذ پاره‌ها را از توی پنجره ریخت پایین. بعد از آن بالا فریاد زد: «خفه شو و برو گمشو!»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

آدم های واجب

یه آدمایی هستن که باید باشن!
اصلا نبودنشون انگار برای دنیا تعریف نشده!
دلت میخواد بشینی ساعت ها بیخیالِ همه چیز، از هر دری باهاشون حرف بزنی!
بدونِ اینکه نگرانِ چیزی باشی!
لازم نیست کاری کنن، فقط کافیه بشینن و گوش بدن به حرفات...
این آدما میتونن دنیای خاکستریِ مارو رنگی کنن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

گرمه

اونقدر هوا گرمه که کولرمونم از پشت بوم اومده رو مبل نشسته شربت بهش دادیم
میگه بذار ده دیقه خنک بشم الان میرم بالا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

لازمه سعادت

به تقویم و تعطیلی‌ها که نگاه می‌کنم می‌بینم دین لازمه‌ی سعادت بشره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

بی رحم ترین خواهر دنیا

پنج سالم بود
خواهرم مرا در کمد انداخت و در را قفل کرد!
به او فحش دادم
و با خودم فکر کردم :
او بی رحم ترین خواهر دنیاست
در تاریکی گریه کردم، بیهوش شدم
به هوش که آمدم
سربازان خواهرم را کشته بودند!

✍️ احسان افشاری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه