اما هیچگاه از او تقاضای شماره نمی کند و دیگر آن مرد را نمی بیند.
اما هیچگاه از او تقاضای شماره نمی کند و دیگر آن مرد را نمی بیند.
1- بدبخت حسین دلت بسوزه همون دختری که به تو پا نمیداد من رفتم شمارشو گرفتم
2- وای پسر ! این دختره دانشجو که توی کلاس ماست رو دیدین عجب هیکلی داره !
3- من بدجوری عاشقش شدم . اگه این خوشکله با من دوست بشه من همه ی دوست دخترهام رو کنار میگذارم .
4- یک سی دی توپسی گیرم اومده که خیی باحاله . جدیدترین شوی جنی فر لوپر و شکیراست.
5- بچه ها این دختره رو دیدین که مانتو صورتی میپوشه و یه عینک آفتابی هم میزنه . وقتی هم که توی دانشگاه را میره هیچکی رو تحویل نمیگیره . باید حالشو بگیریم ....بهش!
6- بچه ها من میخونم شماها دست بزنید ... توی کوچمون دختره قد بلنده ...
7- بر و بچ جاتون خالی امروز رفتیم کافی نت یه رومی رو به گند کشیدیم
8- دیشب جاتون خالی. مامانم اینا نبودن یه غذای توپ!!! درست کردم.
فقط یه کم زیادی رو گاز موند که اونم مهم نیست. نمیدونید ته دیگ تخم مرغ چه خوشمزه هست!
دو تا پیرمرد با هم قدم می زدن و 20 قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن.
پیرمرد اول: «من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود، هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.»
پیرمرد دوم: «اِ... چه جالب. پس لازم شد ما هم یه شب بریم اونجا... اسم رستوران چی بود؟»
پیرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چیزی یادش نیومد. بعد پرسید: «ببین، یه حشره ای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش می کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه می دارن، اسمش چیه؟»
پیرمرددوم: «پروانه؟»
پیرمرد اول: «آره!» بعد با فریاد رو به پیرزنها: «پروانه! پروانه! اون رستورانی که دیروز رفتیم اسمش چی بود؟!!!»
پژوهشگران اسپانیایی در تحقیقات خود نشان دادند که افراد چپ دست خوبیهای دنیا را در نقطه مقابل راست دستها می بینند.
محققان دانشگاه گرانادا با بازنگری تعداد زیادی از مطالعات مربوط به راست دستها و چپ دستها دریافتند دستی که افراد با آن می نویسند نگاه آنها را نسبت به دنیا تغییر می دهد و می تواند بر روی روش این افراد در دیدن مفاهیمی چون خوبی و بدی تاثیر بگذارد. به طوری که چپ دستها خوبی دنیا را در سمت چپ و راست دستها آن را در طرف مخالف می بینند.
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است، دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد.
زن عشق می کارد و کینه درو می کند...
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...
می تواند تنها یک همسر داشته باشد
و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ....
برای ازدواجش ــدر هر سنیـ اجازه ولی لازم است
و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ...
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی....
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ....
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ....
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛
پیر می شود و میمیرد...
و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند
چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،
زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛
گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!
از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید.
از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید.
از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید.
از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید.
از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد از دستهای مهربان بدم می آید.
از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید.
از وقتی سیل آمدو مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید.
و تنها خدا را دوست دارم!
چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!
چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!
چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!
چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!
چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!
چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!
چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!
و من تنها خدا را دوست دارم.
تا حالا این همه ماشین دنبال من راه نیفتاده بودن یادمه وقتی زنده بودم اگه یک روز تموم لب جاده می ایستادم یکی از همین ماشین ها سوارم نمی کرد. جا خوردم از اینهمه همدلی.
البته زیاد هم طول نکشید که متوجه یه واقعیت تلخ بشم. چون خیلی سریع فهمیدم که اینا به خاطر من نیومده بودن. فقط برا این اومده بودن که فردا کسی ازشون گلگی نکنه. پیرمردی که خودش نای راه رفتن نداشت به زور پسرش رو فرستاده بود. توجیه اش هم این بود که پسر احمق اگه فردا من مردم یکی نیست زیر تابوتم رو بگیره.
داشتم از خنده روده بر می شدم که به قبرستون رسیدیم. احساس غرور میکردم. شاید اگه بگم ۲۰۰۰ نفر سر قبرستون منتظر من بودن اغراق نکردم خیلی هاشون رو تو عمرم هم ندیدم. تا حالا هیچکس منتظرم نمونده بود. ولی بازم یاد حرف پیرمرد افتاده بودم. همه ی اینا یک روز قرار هست بمیرن و نمی خوان تابوتشون روی زمین بمونه. اینقدر عجله برا رفتن به خونه داشتن که نفهمیدن چه جوری من رو تو چاله گذاشتن و با بیل افتاده بودن به جون خاک و همینطور میریختن رو من بی چاره. بعدشم یه فاتحه غلط غلوط خوندن و با رضایت کامل از اینکه وظیفشون رو انجام دادن رفتن. من موندم و شب و یک جیرجیرک که هنوز که هنوزه جیرجیر میکنه.