از وقتی که داستان لیلی و مجنون رو خوندم حس کردم پس تعریف عشق باید این باشه و با این تعریف عشق وجود خارجی نداره. حداقل الان نداره. چون طبق این تعریف عشق باید هرگز تغییر نکنه، یعنی اگه عاشق کسی شدی هرگز روزی نیاد که دیگه ببینی عاشقش نیستی، دوم اینکه نبای چندین و چندبار عاشق بشی و همیشه باید این احساس مخصوص یک نفر باشه و سوم اینکه این احساس باید دو نفره باشه.

این سه تا فاکتوریه که من اسمش رو میذاشتم عشق وقتی با هم اتفاق بیوفته. ولی حقیقت اینه که هرگز این اتفاق نمی افته و من میگم که عشق وجود خارجی نداره.

اما شاید زیادی عشق رو دست بالا گرفتم چون در واقعیت همچین چیزی وجود نداره پس نباید یکم بر اساس واقعیت معناش تغییر کنه؟ نمیدونم هنوزم فکر مکینم این احساس خیلی شدید میتونه فقط عشق باشه...

کسایی هستن که بعد از مرگ همسرشون عاشق میشن و به همون میزان قبلی هم هست، یا کسایی که یه برهه ای عاشق کسی هستن و به خاطر اینکه آدم ها همیشه در حال تغییر هستن اون حس تغییر میکنه، یا حتی شاید به خاطر شرایط بیرونی باشه.

پس باید بگیم اون احساسی که وجود داشته هیچ چیز خاصی نبوده یا یه دوست داشتن بوده نه عشق؟

و یا اینکه آدم هیچ وقت از آینده خبر نداره پس آینده ی یک رابطه چطور میتونه دلیل به این بشه که اسمش رو عشق بذاریم یا نه وقتی که ازش خبر نداریم.

نمیدونم! اما میدونم حتی اگه معنی ایده آلم رو هم تغییر بدم بازم همچین چیزی خیلی کم پیدا میشه. اما شاید وجود داشته باشه.