من خواهم شنید...

۲۶۱ مطلب با موضوع «خودنویس» ثبت شده است

تولدت مبارک

امروز تولدت بود

پارسال این موقع پیشمون بودی و هرگز فکر نمیکردم سال آخری باشه که هستی

امروز داشتم فیلم های تولدت رو نگاه میکردم و آرزوهای ان شالله 120 ساله بشی!

باورت میشه داره میشه یک سال؟ چطور اینقدر زود میگذرن روزها بدون هیچ خاطره خوبی! چطوری قبلا توی هر سالی چندتا خاطره خوب برای یادآوری داشتیم؟

چجوری قبلا همیشه حرفی برای زدن داشتم؟ حتی با دوستام چند ساعت هم میشد که حرف بزنم و حرف کم نیاریم، ولی حالا چرا حتی کشوندن یک مکالمه به 10 دقیقه انقدر سخته؟ چرا همش باید کلی فکر کنم و دنبال موضوعی باشم برای گفتن ولی آخرشم فقط سکوته؟

به نظرت به خاطر بالا رفتن سنمه که کمتر حرف میزنم یا واقعا دلیل دیگه ای هست؟

شما امسال چندتا خاطره ی قشنگ داشتین؟ 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زمزمه

تصادف

دیشب سر چهارراه خونمون پشت چراغ قرمز یک نفر از پشت زد به ماشینم (البته ماشین داداشم) و خب البته مقصر بود ولی پیاده شد و اول سعی داشت بگه تقصیر من بوده، بعد گفت شکستگی سپر از قبل بوده و بخاطر اون نبوده و وقتی مغازه دارها اومدن و گفتن شکستگی جدیده بازم قبول نمیکرد. من بهش گفتم باشه تو اگه فکر میکنی قدیمیه 5 دقیقه صبر کن تا صاحب ماشین بیاد بگه قدیمیه بعد تو برو.

من لحظه اول به داداشم زنگ زده بودم و داشت میومد و کلا 5 دقیقه راه بود. مغازه دارها گفتن چون وسط چهاراهین بیاین کنار تا بیاد و اونم گفت باشه. من نشستم و ماشین رو اوردم کنار و اون فرار کرد. به این سادگی.

توی اینکه اشتباه خودم بود که پلاکش رو برنداشتم حرفی ندارم درسته ولی من تا حالا توی یک تصادف نبودم هیچوقت ولی خب بازم اینکار رو باید میکردم و قبول دارم اشتباه کردم. وقتی به داداشم گفتم از دوربین چهارراه میشه پلاکشو برداشت گفت که ارزش نداره ولی من خیلی مخالفم، نه بخاطر پولش بلکه بخاطر اینکه به نظر من اون باید تاوان کاری که کرده رو پس بده و من از فرار کردنش بیشتر از زدنش به ماشین ناراحتم.

نمیتونم ببخشمش نه بخاطر سپر، بخاطر اینکه همین رفتارها که شاید به نظر خودش خیلی زرنگی بود یا چیز مهمی نبود باعث میشه جامعه کم کم نا امن بشه برای خانم ها (و همه).

همین رفتارها باعث اینه که خیلی ها ترجیح میدن توی خونه بمونن، از رانندگی میترسن یا دوست ندارن کار کنن. بعضی کارها با اینکه شاید کوچیک به نظر برسن ولی تاثیرات بزرگی دارن.

همین آدم از اینکه مردم حقش رو میخورن شاکی میشه، از گرون فروشی و کم فروشی، ممکنه یک روز این جامعه ی مریض به خانواده خودش هم رحم نکنه و اونجا حتما عصبانی میشه و از بقیه طلبکار. اما نکته اینه که همچین جامعه ای با رفتارهای خودمون ساخته شده. اینهمه ناامنی برای خانم ها علتش همینه.

به داداشم گفتم نباید گواهینامه اش رو میگرفتم؟ میگه، آره!! اونم حتما گواهینامشو میداد به تو!!

اینکه همچین چیزی برای داداشم مسخره اس چون من یک دخترم خیلی ناراحت کنندس، و اره من با اینکه یک نفر عامل ناامنی یک جامعه نیست ولی اونو نمیبخشم، و همه کسایی که با اینجور رفتارها باعث از بین رفتن اعتماد بین آدم ها شدن و هیچکس به هیچکس اعتمادی نداره.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

گریه کردن فاجعه است؟

«چه فاجعه ای است در آن لحظه که یک مرد میگرید...»

این رو توی کتاب کویر خوندم، چه فاجعه ایه؟ مگر مرد بودن چیه که گریه کردنش باید فاجعه باشه؟ خیلی زن ها رو میشناسم که محکم ان و برخلاف تصور همه لوس و نازنازی نیستن. برخلاف تصوراتتون باید بگم که زن ها لطیف نیستن این یک دروغ بود که همه ما عمیقا باورش کردیم و ازش سواستفاده کردیم. مردها استفاده کردن تا زن هارو از جامعه حذف کنن و ما استفاده کردیم تا راحت طلبی رو توجیه کنیم.

روحیه زن ها با کار کردن خراب نمیشه (هرکسی توی کاری که دوست نداره روحیه اش خراب میشه) این توجیهی بود که باورش کردیم تا مردها توی قدرت و غرور بمونن و به غرورشون لطمه وارد نشه اما کسی به غرور زن ها فکر نکرد.

کسی به گریه زن ها فاجعه نگفت، کسی محکم بودنشون رو تحسین نکرد، کسی به لطیف نبودنشون آفرین نگفت.

نه گریه زن ها برای کسی اهمیت نداره چون حتما ما لطیفیم و زیاد و الکی گریه میکنیم.

اگر بخوام بشمارم چه دروغ هایی رو باور کردیم تا راحت و بی فکر زندگی کنیم و به غرور و احساساتمون بی توجه موندیم و ازشون غافل شدیم تعدادشون خیلی زیاد میشه.

هر چیزی که با فکر کردن به زن توی ذهنتون میاد میتونه یکی از این دروغ ها باشه یکبار دیگه به چیزی که میاد توی ذهنتون فکر کنین، چقدر احتمال میدین که حتما درسته؟ چقدر احتمال داره یک دروغ چند هزار ساله باشه که رفته توی تار و پودمون؟

چقدر با ادامه دادن به این باورها زندگی کردن و رسیدن به آرزوها رو برای زن ها سخت تر کردیم؟ چقدر ندونسته یا دونسته با این تفکرات حتی جامعه رو براشون نا امن تر کردیم در حالی که با خودمون میگفتیم این ها ازشون محافظت میکنه؟

شاید درک اینها برای مردها سخت باشه میتونم متوجه بشم که سخته چون هرگز اینهارو لمس نکردن و مانعی براشون نشده اما خود ما چی؟ ما چرا بهشون ادامه میدیم؟

یعنی بعد از اینهمه قرن حالا سخته که تار و پودمون رو باز کنیم؟ یا ازش میترسیم؟ یا دیگه برامون مثل یک برنامه ریزی غیرقابل تغییر شده؟ یا شاید دیگه بهش معتاد شدیم؟ شده برامون یه عقده یا یه بیماری که مبارزه باهاش نیاز به تلاش و آموزش داره؟

نمیدونم کدومشه ولی حداقل میدونم باید از شروع کنیم تغییر کردن رو.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زمزمه

چه لوس

بعضی کارها به نظر ما مسخره میان و وقتی یکی اون کار رو میکنه  یا وقتی میگه نمیخواد کاری رو انجام بده بهش میگیم «چه لوس».

من قبلا بهش فکر نکرده بودم ولی وقتی امروز دوستم گفت فلان کار رو بکن و من دلم نمیخواست انجام بدم و گفتم نه بهم گفت چه لوس! یهو دیدم دارم چشممو میچرخونم و دلم نمیخواد جوابشو بدم. بعد با خودم فکر کردم این جمله آشناست و منم احتمالا به بقیه گفته باشم. حسی که الان من دارم رو یعنی اونها هم داشتن؟

قرار نیست هرکاری به نظر من درسته به نظر بقیه هم درست بیاد ولی این حق رو هم نداریم که با گفتن همچین چیزهایی به همدیگه یه حس بد رو حتی کوچیک منتقل کنیم که عقیده تو مسخرست و هیچ اساسی نداره.

به نظر شاید خیلی چیز کوچیکی بیاد حتما همه چندین بار این کار رو انجام دادیم ولی آیا دلیل انرژی های منفی که گاهی وقتا یهو حس میکنیم همین چیزهای کوچیک نیستن که روی هم تلنبار شدن؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زمزمه

این من هستم

به دعوت مهناز

1- نابرابری و ناعدالتی توی یک جامعه منو خیلی اذیت میکنه.

2- عاشق کتاب خوندن و نقاشی کردن هستم.

3- معمولا توی برخورد اول آدم دلچسبی نیستم چون یکم دیرجوشم و باید یخم آب بشه.

4- تمام تلاشم رو برای مستقل بودن میکنم و دلم نمیخواد برای انجام کارهام به کسی وابسته باشم و ترجیح میدم خودم تمومشون کنم.

اطلاعات بیشتر و شرکت در چالش: اینجا

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

مقصد یا مسیر؟

خیلی سال پیش توی لپتاپم یه بازی خیلی معروف داشتم به اسم «sims»، من به این بازی معتاد بودم و چندبار نصبش کردم و بعد از یک مدت پاکش کردم. برای من یکجور اعتیاد بود و وقتی بازش میکردم تا چند ساعت بازی میکردم و کلا زمان از دستم در میرفت و یهو میدیدم شب شده و من چشام دراومده.
اگر نمیدونین بازی اینطوریه که یک شخصیت میسازی و برای زندگی هدایتش میکنی، براش کار پیدا میکنی، مهارت های مختلف مثل نقاشی، باغبانی، ورزش، آشپزی و... یاد میگیری. دوست پیدا میکنی یا حتی ازدواج میکنی و بچه دار میشی.
برای من تمام جذابیت بازی این بود که اولش یه خونه کوچیک بدون وسیله بخرم، البته پولت به خونه های بزرگ کلا نمیرسه ولی میتونی یه خونه کوچیک با وسیله هم بخری ولی من بی وسیله میخریدم.
بعد میرفتم سر کار و کنارش نقاشی میکردم و میفروختم و خونه امو کم کم با وسیله پر میکردم. در نهایتم وقتی که خیلی پولدار میشدم یه خونه خیلی بزرگ و خفن میخریدم و بعدش، دیگه بازی برام جذاب نبود اینجا همیشه بعد یه مدت بازیو پاک میکردم چون حوصلم سر میرفت.
بعدا که بزرگتر شدم فهمیدم من عاشق تلاش کردنم برای اینکه از صفر مطلق برسم به همه چیز، عاشق اینم که انقدر کار داشته باشم که شبا از حال برم، عاشق این مسیر پیشرفتم نمیتونم بذارم کسی بیاد و زندگیو برای من بسازه.
ولی برام سوال بود چرا وقتی به همه چیز میرسم برام کسل کننده میشه، البته درسته میدونم که این فقط یک بازی بود ولی بازم نمیشد بگم کاملا غلطه و نمیشه تو زندگی واقعی هم این حسو داشته باشم، اگر واقعا اینجوری باشه چی؟
الان داشتم صفحات آخر کتاب «نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد» رو میخوندم که این پارگراف رو دیدم و کل بازی «sims» از جلوی چشمم رد شد.


آدم به امید دست یافتن به ثروت، به عشق، به آزادی خود را خسته و فرسوده میکند و برای به دست آوردن یک حق خود را از پا در می آورد، و وقتی که آن را به دست آورد، از داشتنش لذت نمیبرد. یا اینکه آن را تباه میکند و تنها با فکر هب اینکه دوست دارد به عقب برگردد و حدال و معرکه و عذاب را از سر گیرد از لذت بردن محروم میماند. برآورده شدن یک آرزو یعنی از دست دادن آن را احساس کردن.. خوشبخت واقعی آن کسی است که بتنواند به خود بگوید: «من میخواهم راه بروم، نمیخواهم به مقصد برسم.» و بدبخت کسی که خود را مقید میسازد و میگوید: «من میخواهم به مقصد برسم.» رسیدن مردن است، هنگام راه رفتن تنها میتوانی از آسودن بین راه استفاده کنی.

📖 نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زمزمه

مفاهیمی که توی زندگی ما دیگه زیبا نیستن

خیلی وقتا یه مفهوم توی زندگی ما معنای زیبایی داره، اکثرا علتش اینکه که از طرف جامعه یا اکثریت اون مفهوم خوبه پس ما هم به عنوان یک مفهوم خوب بهش نگاه میکنیم و حتی برای خوب بودنش دلیل میسازیم.

منظورم اینه با دلیل به خوب بودنش نمیرسیم بلکه مسیر رو برعکس برمیگردیم، یعنی میگیم این مفهوم خوبه حالا برمیگردیم و براش دلیل میسازیم.

وقتی اینکارو میکنیم دیگه نمیتونیم به حرف کسایی که مخالف اون رو میگن حتی گوش کنیم چون ما اون مفهوم رو بدون دلیل هم قبولش کردیم و میشه گفت حالا بهش تعصب داریم، پس هرچقدر طرف مقابل دلیل منطقی هم بیاره ما (گاهی با عصبانیت) حرفش رو رد میکنیم.

نمیدونم چقدر از مفاهیم زندگی من اینطوری شکل گرفته و شاید خیلی زیاد باشن ولی من دارم یاد میگیرم نظرات مخالف خودم رو بخونم و دنبال دلیل سازی برای رد حرف هاشون نباشم، نمیگم که قبول میکنم ولی خوندنشون خیلی لذت بخشه.

خیلی وقت ها نظرات مخالف با واقعیت همخوانی بیشتری دارن حتی، یعنی اون مفهوم قشنگ ما شاید قشنگ باشه اما از واقعیت خیلی دوره و اگه با زندگی واقعیمون تطبیقش بدیم میبینیم که اونجور ها هم قشنگ نیست اما ما لازم داریم که فکر کنیم قشنگه.

البته خیلی وقت ها هم واقعا قشنگه اگر مفهوم درست اجرا شده باشه ولی در واقعیت خیلی وقت ها درست نیست و اون مفهوم رویایی رو نمیشه دید.

اینا همه رو گفتم که این قسمت از کتاب «نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد» رو بنویسم، البته برای فهمیدن منظور نویسنده از این پارگراف مسلما باید قبل و بعدش رو هم بخونین.


خانواده دروغی است بزرگ و آنهایی که این دنیا را تشکیل داهد اند آفریده اند تا مردم را بهتر زیر نظر داشته باشند، تا اطاعت را بهتر برای قوانین و افسانه ها کشف کنند. وقتی که آدم تنهاست آسانتر سرکشی میکند، وقتی که آدم با دیگران زندیگ می کند آسانتر تسلیم میشود. خانواده به جز بلندگوی دستگاهی که نیمتواند بگذارد تو نافرمانی کنی، وتقدس ندارد، چیز دیگری نیست. تنها چیزی که وجود دارد گروه های مردان، زنان و کودکان است که یک نام دارند و زیر یک سقف زندگی را میگذرانند، درحالی که بیشتر اوقات از هم کینه و نفرت دارند. و با وجود اینکه نفرت هست، وابستگی ها هم هستند و همه در وجود ما ریشه دوانده اند مثل درختانی که در برابر توفان مقاومت میکنند و مثل گرسنگی و تشنگی نمیتوان از آنها چشم پوشید.

📖 نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زمزمه

اولین تجربه قلم مو

اولین نقاشی که با قلم موهام کشیدم رو تموم کردم و خیلی فرق داشت با مداد تنها و حس قشنگ تری داشت کار با قلم مو.

البته طبق معمول چون از کشیدن پارچه متنفرم لباسش زشت شد. ولی این سری سعی کردم روی ایراد کارهای قبلی یعنی مو تمرکز کنم و بتونم موهاشو با جزئیات بیشتری بکشم و فکر میکنم نسبت به کارهای قبلی تونستم پیشرفت کنم.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زمزمه

آه مظلوم

مادر گفت: این پرفکشن ها را روشن کن، جاوید.
 گفتم: حالا؟ مردم به ما میخندند، چله تابستان و بخاری؟
 گفت: سال و ماه به هم ریخته، علتش این است که آدم ها به حق خودشون قانع نیستند. ظهر داشتیم از گرما خفه می شدیم، حالا از سرما نمی‌توانیم بخوابیم.
جاوید گفت: این‌ها مال ظلم است، آه مظلوم خورشید را می‌کشد.

📖 سال بلوا/ عباس معروفی


پ.ن: نمیدونم چرا قدیما آه مظلوم خورشید رو خاموش می کرده، نمیدونم چرا الان دیگه آه مظلوم کاری نمیکنه.

وقتی داستان هایی که زمان وقوع شون گذاشته هست رو میخونم خیلی از این دیالوگ ها زیاده، اما چرا الان دیگه از این خبرا نیست؟

یعنی این حرفا همش مال کتاباست و حتی زمان قدیم هم اتفاق نمی افتاده؟ یا الان شانس ماست که دیگه دنیا حوصله معجزه و لوطی گری رو هم نداره؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

عیدتون مبارک

این اولین غدیریه که نیستی بیام بوست کنم عیدی بخوام ازت.

اولین باره در خونمون بسته است و کسی قرار نیست بیاد دیدنت.

امروز صبح چایی ریختمو نشستم روی مبلی که همیشه مینشستی و فکر کردم که کاش میتونستم بغلت کنم.

کاش انقدر بد نبودی و نمیرفتی.

عید همگی مبارک.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زمزمه