خیلی وقتا یه مفهوم توی زندگی ما معنای زیبایی داره، اکثرا علتش اینکه که از طرف جامعه یا اکثریت اون مفهوم خوبه پس ما هم به عنوان یک مفهوم خوب بهش نگاه میکنیم و حتی برای خوب بودنش دلیل میسازیم.

منظورم اینه با دلیل به خوب بودنش نمیرسیم بلکه مسیر رو برعکس برمیگردیم، یعنی میگیم این مفهوم خوبه حالا برمیگردیم و براش دلیل میسازیم.

وقتی اینکارو میکنیم دیگه نمیتونیم به حرف کسایی که مخالف اون رو میگن حتی گوش کنیم چون ما اون مفهوم رو بدون دلیل هم قبولش کردیم و میشه گفت حالا بهش تعصب داریم، پس هرچقدر طرف مقابل دلیل منطقی هم بیاره ما (گاهی با عصبانیت) حرفش رو رد میکنیم.

نمیدونم چقدر از مفاهیم زندگی من اینطوری شکل گرفته و شاید خیلی زیاد باشن ولی من دارم یاد میگیرم نظرات مخالف خودم رو بخونم و دنبال دلیل سازی برای رد حرف هاشون نباشم، نمیگم که قبول میکنم ولی خوندنشون خیلی لذت بخشه.

خیلی وقت ها نظرات مخالف با واقعیت همخوانی بیشتری دارن حتی، یعنی اون مفهوم قشنگ ما شاید قشنگ باشه اما از واقعیت خیلی دوره و اگه با زندگی واقعیمون تطبیقش بدیم میبینیم که اونجور ها هم قشنگ نیست اما ما لازم داریم که فکر کنیم قشنگه.

البته خیلی وقت ها هم واقعا قشنگه اگر مفهوم درست اجرا شده باشه ولی در واقعیت خیلی وقت ها درست نیست و اون مفهوم رویایی رو نمیشه دید.

اینا همه رو گفتم که این قسمت از کتاب «نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد» رو بنویسم، البته برای فهمیدن منظور نویسنده از این پارگراف مسلما باید قبل و بعدش رو هم بخونین.


خانواده دروغی است بزرگ و آنهایی که این دنیا را تشکیل داهد اند آفریده اند تا مردم را بهتر زیر نظر داشته باشند، تا اطاعت را بهتر برای قوانین و افسانه ها کشف کنند. وقتی که آدم تنهاست آسانتر سرکشی میکند، وقتی که آدم با دیگران زندیگ می کند آسانتر تسلیم میشود. خانواده به جز بلندگوی دستگاهی که نیمتواند بگذارد تو نافرمانی کنی، وتقدس ندارد، چیز دیگری نیست. تنها چیزی که وجود دارد گروه های مردان، زنان و کودکان است که یک نام دارند و زیر یک سقف زندگی را میگذرانند، درحالی که بیشتر اوقات از هم کینه و نفرت دارند. و با وجود اینکه نفرت هست، وابستگی ها هم هستند و همه در وجود ما ریشه دوانده اند مثل درختانی که در برابر توفان مقاومت میکنند و مثل گرسنگی و تشنگی نمیتوان از آنها چشم پوشید.

📖 نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی