من خواهم شنید...

۲۶۱ مطلب با موضوع «خودنویس» ثبت شده است

دلتنگتم

نمیدونم میخوام بهت چی بگم.

فقط میدونم خیلی دلم برات تنگ شده.

دلم میخواد ببینمت، صداتو بشنوم، برام خاطره هاتو تعریف کنی.

تو که میدونستی سخته نباید میرفتی.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زمزمه

قلم موی جدید

امروز بعد از مدت ها نقاشی کردم، یه طرح خیلی ساده بود و توی چند دقیقه تموم شد ولی همون چند دقیقه تونست حالم رو یکم تغییر بده.

چند روز پیش یک نفر بهم گفت دیگه نقاشی نمیکنی؟ گفتم خیلی وقته هیچی نکشیدم اصلا حوصله ندارم. گفت ولی نقاشی کشیدن خودش یک درمانه و حالتو بهتر میکنه.

نه اینکه نمیدونستم ولی حتی حوصله درمان هم نداشتم. ولی این طرح رو پیدا کردمو کشیدم. بعدشم رفتم قلم موهایی که خیلی وقت بود میخواستم بخرم رو خریدم و کلی ذوق کردم براشون.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زمزمه

Shsrp Objects

امروز سریال Shsrp Objects رو تموم کردم و باید بگم باورم نمیشه انقدر سریال خوبی بود و الان خیلی حس خوبی از دیدنش دارم.

پایان سریالش که شاهکار بود و برای من غیرقابل حد بخشیش رو حس کرده بودم  از قبل اما یک قسمتش رو اصلا فکرش رو هم نکرده بودم (ننوشتم چه قسمت هایی شاید کسی هنوز ندیده باشه و بخواد ببینه). اما بجز پایان خوبش سریال خیلی نکات خوب دیگه ای هم داشت و به نظرم عالی ساخته شده بود.

اول فلش بک های کوتاه و سریعی که هرکدوم راز خیلی مهمی بودن و انقدر سریع رد میشدن که گاهی برای دیدنش چند بار فیلم رو میزدم عقب اما انقدر سریع رد میشدن انگار از عمد میخواستن که نبینیم.

دوم نوشته های روی بدن کمیل که هر کدوم یک قسمت از رازش بود.

سوم توهم هایی که کمیل میزد و چیزهایی که میدید خیلی کمک کننده بود.

چهارم و شاید بهترین قسمتش بازی «امی ادامز» در نقش کمیل که طبق معمول معرکه بود. یکجا خوندم که ادامز خیلی خوب بلده حتی توی سکوت و بدون دیالوگ بیننده رو محو بازیش کنه و اینجا چقدر محسوس بود و فهمیده میشد چون خیلی از صحنه های فیلم سکوت کامل بود و بیشتر روی دیدن تاکید داشت تا شنیدن.

شوک صحنه آخر رو هنوز دارم و دقیقا جایی که از تعجب خشک شدیم تموم شد. واقعا از هر لحاظ یک شاهکار بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

بد و بد

چند از اون روزهایی بود که یه خبر بد میشنوی و کل انرژی از بدنت خارج میشه دیگه حوصله هیچی رو نداری.

ظهر بود که خبر فوت یکی از همکلاسی هام رو شنیدم و با اینکه از قبل میدونستم که چند ساله مریضه ولی بازم یه شوک بدی بود. البته من اصلا باهاش صمیمی هم نبودم و خیلی حتی هم صحبت نشده بودیم با هم ولی خیلی ناراحت کننده بود.

بجز این هم شنیدم که دوست صمیمیم و خانوادش مریض شدن.

و.....

میدونم همه این روزا کلی خبرهای بد شنیدیم از نزدیکانمون. قبلا اخبار بد یکم دورتر بودن یکم راجع به کسایی بود که خیلی راجع بهشون نمیدونستیم حالا ولی خیلی نزدیک شده حتی دیگه احتمالش زیاده که خودمون خبر بد بشیم.

درسته که زندگی الان اخبار بدش بیشتر شده ولی انگار زندگی همیشه همین بوده فقط فاصله اخبار بدش بهم نزدیک شده قبلا هم بلاخره خبرهای بد به نزدیک ما میرسیدن ولی شاید دیرتر شاید نه پشت سر هم.

زندگی پر از خبرهای بده پر از چیزهای مزخرفه و یکی از شگفت انگیز ترین ویژگی هایی که ما داریم اینه که عادت میکنیم اینه که سازگار میشیم. شاید اگه بهش فکر کنیم بی رحمی به نظر برسه ولی بهرحال اتفاق می افته.

خبر های بد یا توی زندگی بیشتر از خبرهای خوبن یا تاثیرشون بیشتره. برای همینه که زندگی چیز مزخرفیه ما دلخوشیم فقط به اون چندتا لحظه ی خوب کمی که اتفاق می افتن ولی بقیش یا روزای معمولی و الکیه یا روزای بد.

دیگه نباید از خبرهای بد تعجب کنم؟ من از حالا میدونم بدون چون و چرا کلی اتفاق بد جلوی روم هست. وقتی اتفاق افتادن آیا دیگه سِر شدم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

نقل قول های بسیار

وای من متنفرم از کتابایی که دو خط از خودشون میگن بعد 2 صفحه نامه ها و ایمیل هایی که طرفداراشون براشون فرستادن رو میذارن که صحت قضیه به ما ثابت شه!!!

بعد همش برای من سواله اولین بار که این کتابو چاپ کردی که اینهمه نامه نداشتی بذاری توش کتابت چند صفحه میشد؟ یعنی یبار چاپ میکنن کتابو بعد که نامه ها میاد دوباره نامه هارو اضافه میکنن دوباره چاپ میکنن؟

جان ما اصل موضوعو بگو برای چی برای یه موضوع ساده 100 تا مثال میزنی بابا فهمیدیم!

نمیدونم چرا حالا انقدر عصبانی شدم این دومین کتابیه که اینجوری اذیتم میکنه ولی نمیدونم چرا انقدر آزارم میده شاید چون از کتاب قبلی خیلی بدم اومد، نمیدونم. هرچیم هی مثالاشو رد میکنم که برسم به اصل موضوع میبینم اصلا اصلی در کار نیست همش مثاله و من رسیدم بخش 4 (صفحه 50)  و کل محتوای اصلی رو میشه توی 2 صفحه خوند...

📖 قانون 5 ثانیه/ مل رابینز

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

Minority Report

من معمولا خیلی درک نمیکنم فیلم هایی رو که آینده یا گذشته رو تغییر میدن چون هرچی فکر میکنم تاثیر مستقیم روی حال حاضر داره و اگه تغییرش بدی بعد چجوری در همچین حالی هستی! البته بهرحال خیلی از این ژانر خوشم میاد و حتما فیلم های این ژانر رو نگاه میکنم و فکر کنم از فیلم هایی که این تاثیرگذاری رو خیلی خوب نشون داد Looper بود و کمتر میشد ازش ایراد پیدا کرد.

امروز فیلم Minority Report رو دیدم، علاوه بر این ژانرش یه سبک دیگه که اونم دوست دارم رو هم داشت اینکه مامور یک سازمانی توسط خود همون سازمان میوفتن دنبالش بعدم تصمیم میگیره سازمان رو خراب کنه (که خدای این سبک به نظرم سریال نیکیتا بود).

خلاصه در کل فیلم خوبی بود ولی من بازم نفهمیدم چطوری یک آینده ای پیش بینی شد که اگر پیش بینی نمیشد اتفاق نمی افتاد!؟؟ خب اگه تو پیش بینی نمیکردی که اصلا اتفاق نمی افتاد اخه! تو پیش بینی کردی بنده خدا مجبور شد بره ببینه قضیه چیه بعد اتفاق افتاد! خب اینکه نشد کار! بعد همچین چیزی چجوری حالا پاپوش بود آخه اینم نفهمیدم یه یارویی رو به جای قاتل بچه یارو جا زدن که بره پیداش کنه و بکشش ولی هیچ سرنخی از اون بجز همین پیش بینی نداشت تازه اصلا توی پیش بینی هم نمیدونست قاتل بچه شه (که نبود). خب لعنتی قاتل اصلی بچه ات داره ول میگرده اگه راست میگی بدون هیچ سرنخی برو اونو پیدا کن، چرا اونو پیشگویی نکردن. 

حالا باز اگه از این یارو که خودشو قاتل جا زده بود یه سرنخی توی زندگی نقش اصلی میذاشتن اونوقت میشد گفت که این میره دنبالش پیداش میکنه و میکشش و خب دیگه این قضیه بخاطر پیشگویی اتفاق نمی افتاد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

دلرحم و دلسوز

اگر میتونستین یک خصوصیت رو به تمام آدم ها بدین که همه اون رو داشته باشین شما چه خصوصیتی رو انتخاب میکردین؟

من فکر میکنم که دلسوزی و دل رحمی رو انتخاب میکردم، فکر میکنم اگه کسی دلسوز باشه نه دلش میاد جرم و جنایتی کنه چون دلش برای بقیه که حقشون ضایع میشه میسوزه نه آدمی یا حیوونی رو آزار میده و میتونه ببینه اذیت بشن، و باز چون نمیتونه آزار بقیه رو ببینه برای بقیه هرکاری از دستش بر میاد انجام میده. باعث میشه دیگه هیچوقت جنگی نباشه و شاید بشه کسی حتی فقیر هم نمونه.

شاید حتی دلش برای طبیعت و کره زمین هم بسوزه و اینقدر ویرانش نکنه، روی آثار تاریخی یادگاری ننویسه، کسی رو با حرفاش اذیت نکنه و حق کسی رو ضایع نکنه.

به نظرتون دلرحمی یا دلسوزی میتونه همچین کاری بکنه؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

تناقض

چرا یک قانونی تعیین میکنیم که بعدش میلیون ها فیلم برای فرهنگ سازی جهت استفاده نکردن از اون قانون بسازیم!؟

کاش بعضی وقت ها یکم انعطاف رو بلد بودن قانون گذارها

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

برادران کارامازوف

یکی از دوستام قبلا بهم گفته بود کتاب برادران کارامازوف بهترین کتاب داستایوفسکی بوده براش و خیلی دوستش داره و میخواد اگر بتونه دوباره هم بخونش. منم پارسال رفتم خریدمش تا ببینم چطوریه.

البته که امسال خوندمش چون بعد از اینکه خریدمش حس کردم توی مود رمان خوندن نیستم و دلم کتاب غیر داستانی میخواد و حالا که باز از اون فاز خارج شدم تصمیم گرفتم بخونمش و تا حالا تقریبا 300 صفحه اش رو خوندم.

با توجه به اینکه وقتی جنایت و مکافات و ابله رو میخوندم (مخصوصا ابله) خیلی با الان متفاوت بودم و به خیلی چیزا اینجوری که الان فکر میکردم فکر نمیکردم و خب خیلی اینها توی لذت از کتاب های سبک داستایوفسکی تاثیر داره باید بگم که آره برادران کارامازوف بهتر بود.

البته مطمئن نیستم اگه دو کتاب قبلی رو حالا بخونم بازم نظرم این باشه چون اونارو توی یک فاز دیگه بودم وقتی که خوندم و مخصوصا از «ابله» اصلا خوشم نیومد.

دیشب با یکی از دوستام که حرف میزدم راجع به این قضیه میگفت اونم همینطوریه و سال به سال یا حتی کمتر احساس میکنه درکش از کتابایی که میخونه فرق میکنه و وقتی یه کتاب رو بعد از چند سال دوباره میخونی (صرف نظر از اینکه بار دوم آدم چیزهای بیشتری میفهمه) میبینی دفعه قبل اصلا حساب نیست و الان خیلی چیزارو بهتر درک میکنی.

مخصوصا حدود 20 صفحه ای که جدیدا خوندم خیلی برام جالب بود که دوست دارم بنویسمش اینجا ولی خب خیلی خیلی زیاد میشه و فکر نکنم که بشه برای همین باید اگه میخوام بذارمش چندتا پارگراف مهمترش رو پیدا کنم و بذارم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

modern family

امروز بالاخره فصل آخر modern family رو دیدم پایان خیلی خاصی نداشت (پایان the BiG BANG THEORY بهتر بود) ولی با این حال دوستش داشتم و به موقع تمومش کردن (شاید حتی یکم دیر) دیگه داشت کم کم دیر میشد و مثل BiG BANG آبکی میشد یکم. قسمت آخر که پشت صحنه بود هم خیلی جالب بود اینکه چطور همشون میگفتن واقعا مثل یک خانواده شدن با هم فکر میکنم این خاصیت تمام سریال های طولانی باشه بعد از یک مدت ادای یک خانواده، دوست و... رو در آوردن آدم دیگه خودشم باورش میشه.

به نظرم توی زندگی واقعی هم وقتی یک مدت ادای یک کاری رو دربیاری کم کم بهش عادت میکنی میشه جزوی از خودت حتی اگه از اولش با رغبت انجامش ندادی بعد از یک مدت طولانی دیگه تمومه.

نمیدونم آدم با ادای مهربونی در آوردن هم مهربون میشه کم کم؟ یا هر اخلاق خوب دیگه ای!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه