من خواهم شنید...

۲۶۲ مطلب با موضوع «خودنویس» ثبت شده است

arms

You put your arms around me
And I believe that it's easier for you to let me go
You put your arms around me and I'm home

Arms/ Christina Perri 🎵


پ.ن: 2 سال پیش وقتی که AGT رو نگاه میکردم یکی از قشنگ ترین اجراها و برای من از دلنشین ترین شرکت کننده ها Evie Clair بود که پدرش یک سال بود سرطان داشت و توی اولین اجراش این آهنگ رو برای پدرش خوند و گفت که این آهنگ رو انتخاب کرده چون وقتی پدرش حالش بده میره توی اتاقش و این آهنگ رو براش میخونه تا حالش بهتر بشه.

و من توی تمام اجراهاش احساساتی شدم و باهاش گریه کردم تا اینکه زمان اجرای آخرش توی فاینال مسابقه گفت پدرش همون هفته فوت کرده. به نظرم خیلی شجاعت و قوی بودن لازم بود که تونست باز هم بیاد و اجرا کنه اما از اون به بعد من هر بار که این آهنگ رو میشنوم بدون استثنا یاد دختری میوفتادم که پدرش رو از دست داده و تعبیر من از home توی آهنگ پدر بود.

امروز شدیدا یادش افتادم و رفتم دوباره اجراش رو نگاه کردم.

لینک اولین اجراش و لینک آخرین اجراش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

رفتار ناخواسته

تا حالا شده یک حرفی رو بزنین یا کاری رو انجام بدین و بعدا با خودتون بگین: «من چرا اینو گفتم؟ منکه اصلا این حرف حتی با اعتقاداتم یکی نیست!»

من چند باری رو یادم هست شاید اگر فکر کنم بیشتر بشه نمیدونم ولی الان که داشتم به دوتاش فکر میکردم با خودم گفتم واقعا چرا اینارو گفتی؟ این حرف ها حتی با چیزی که بهش اعتقاد داری هم کاملا متفاوته، حتی اگه این حرفارو کسی به خودم میزد شاید ناراحت یا عصبانی میشدم و یا شاید با خودم قضاوتش میکردم که این چه تفکرات مسخره ایه که داره! (میدونم که قضاوت رفتار دیگران اشتباهه و بنظر خودم باید کاملا در شرایط اون شخص از بچگی تا حالا باشی تا تازه بفهمی چرا فلان رفتار رو داره اما خودمونیم گاهی وقتا هم توی ذهنمون یه چیزایی رد میشه نمیشه گفت هرگز نمیشه)

خلاصه اینکه داشتم به این رفتارهام فکر میکردم که بفهمم چی میشه که اینطور میشه و فهمیدم وقتایی میشه که همینجور بدون هیچ گونه فکری با بیخیالی دارم حرف میزنم یه چیزایی یهو در میاد!

خب چرا اینطور میشه؟ من به یک نظریه رسیدم که البته درست و غلطش رو با علم روانشناسی مسلما نمیدونم همینطوری چیزیه که من فکر کردم بهش.

فکر کردم که هر آدمی یک شخصیتی هست که با عقل پذیرفته و میخواد که اونطوری باشه و یک شخصیت هست که با توجه به فرهنگ و تربیت و جامعه شکل گرفته و کلی باورهای مختلف داره که حتی ممکنه صد در صد از نظر شخصیت اول اشتباه هم باشه اما توی شخصیت دوم شکل گرفته و یه جورایی حکاکی شده و خودمون هم شاید خبر نداشته باشیم.

حالا وقتی که ما با فکر رفتار میکنیم مسلما طبق اعتقادات شخصیتی که میخوایم باشیم رفتار میکنیم اما وقتایی که فرمون رو دست نگرفتیم یهو میبینیم باورهای شخصیت دوم که هیچ دخل و تصرفی توش نداشتیم داره از دهن ما میاد بیرون و بعدا از خودمون حتی بدمون میاد که این چه حرفی بود من زدم؟!

حالا این وسط تظاهر و دورویی چی میشه که بعضیا به چیزی که نستن میخوان تظاهر کنن مثلا مثال معروفش تظاهر به روشن فکری!

فکر میکنم تظاهر وقتی میشه که تو شخصیتی که میخوای باشی رو از ته دل قبولش نداری فقط دیدی یه چیزیه که همه میگن خوبه ولی خودت بالا پایینش نکردی بهش کامل فکر نکردی ببینی میتونی بپذیریش یا نه؟ با منطقت جور هست یا نه؟ بدون فکر تصمیم گرفتی اونجوری باشی ولی در اصل توی همون شخصیت دومی هستی. اینجوری کارهایی که انجام میدی برای رسیدن به شخصیت آرمانی بوی تظاهر میگیره.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

آدم های ناشناس

نمیدونم چجور خشمی توی وجود بعضی ها هست که میتونه اینقدر مخرب ازشون ساطع بشه.

خشم زیاد با کمی بزدلی به نظرم باعث میشه وقتی بستری فراهم میشه که بتونن پشتش ناشناس بمونن و کسی اونارو نشناسه زشت ترین نقاط وجودشون خودش رو نشون میده.

خیلی ترسناک و کمی گریه داره وقتی توی همچین محیطی میری و حرف زدنشون با هم رو میخونی. کاملا انگار وارد یک دنیای دیگه ای شدی با موجودات دیگه ای چون هیچ شباهتی به هیچ فضای دیگه ای که تاحالا تجربه کرده باشی نداره.

هیچ کس اونجا به خودش زحمت نمیده فکر کنه حرفی که میزنه خوب هست یا نه، درست هست یا نه، توی دیگران چه حسی ایجاد میکنه و باعث بدآموزی هست یا نه.

فقط به خالی کردن ضایعات درونی خودشون فکر میکنن و به نظرم هر چقدر که خالی میکنن از حجمش کم نمیشه چون بقیه هم هی دارن ضایعات خودشون رو خالی میکنن و هرچقدر میریزی بیرون شاید حتی بیشتر به خودت دوباره برمیگرده.

بیشتر از چند دقیقه نتونستم توی اون فضا بمونم و مطمئنم حتی نتونستم یک ذره توصیفش کنم. اما خیلی ترسناکه که میدونم هرکسی ممکنه یکی از اونا باشه و من خبر ندارم. فقط باید توی حالت ناشناسی ببینم تا بفهمم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

سوال مهم

آخر کتاب دختر پرتقالی یک سوال پرسیده بود که البته من قبلا هم بهش فکر کرده بودم برای همین همون لحظه جوابش رو میدونستم.

...«زمانی را در چند میلیارد پیش تصور کن که تازه همه چیز به وجود آمده بود. تو در آستانه ی این افسانه بودی و حق انتخاب داشتی. می توانستی یک بار برای زندگی در این سیاره به دنیا بیایی. اما نمی دانستی که چه وقت باید زندگی را شروع کنی و چه مدتی می توانی در آن زندگی کنی؛ البته در هر حال سال های کوتاهی می شدند. فرض کن فقط همین را می دانستی که اگر تصمیم می گرفتی به این دنیا بیایی زمانی این اتفاق می افتاد که وقتش رسیده بود. این را هم می دانستی که وقتی زمان یک دور بچرخد باید دوباره زمان و هرچه در آن است را ترک کنی و شاید هم این برایت ناخوشایند باشد زیرا برای بسیاری از انسان ها، زندگی در این افسانه ی بزرگ چنان زیباست که وقتی به روزی فکر می کنند که سرانجام این زندگی به پایان می رسد اشک در چشمشان جمع می شود. در این جا همه چیز چنان خوب است که فکر کردن به زمانی که در آن دیگر روزهای دیگری را نخواهیم دید خیلی دردناک است.»

تو ساکت و صامت در بغلم نشسته بودی. به تو گفتم: «اگر یک قدرت برتر و مافوق به تو امکان تصمیم گیری می داد، تو چه تصمیمی می گرفتی، جرج؟»..

📖 دختر پرتقالی/ یوستاین گاردر


من قبلا خیلی به این سوال فکر کرده بودم چون توی مذهب ما «عالم ذر» وجود داره.

اما جوابم به این سوال اینه که نه من هرگز به دنیا اومدن رو انتخاب نمیکردم. توی سوال گفته تو فقط میتونی به دنیا اومدن رو انتخاب کنی و اینکه کی به دنیا بیای یا کجا دیگه دست تو نیست.

به نظرم اگر موقعی که ازم پرسیدن به این دنیا آگاهی داشتم و اینهمه جنگ و کثیفی توش رو میدونستم قطعا میگفتم نه چون معلوم نبود که موقع دنیا اومدن من یک منطقه جنگی باشه و منم دقیقا وسط جنگ نباشم و خیلی از دوره ها بجز جنگ توی یک جاهلیت عمیقی بودن که زندگی توی اون زمان هم جالب نیست و...

اما اگر نمیدونستم به چه دنیایی قراره پا بذارم بازم انتخابش نمیکردم چون مطمئنم میترسیدم. و یکجا خوندم که آدم ترسش از چیزهایی که نمیدونه نسبت به چیزهایی که میدونه بیشتره.

بهرحال قطعا زمان های خوبی هم توی این زندگی خواهم داشت اما از کثیف بودن دنیا نمیتونم برای اون لحظه های خوب حتی اگه خیلی خیلی خوب باشن چشم پوشی کنم.

این جواب منه اما جواب نویسنده برعکس من بود.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زمزمه

خواب

دیشب خواب دیدم که رفتیم خونه آقاجونم
بابام از کربلا برگشته بود. ما هم داشتیم راه میوفتادیم برگردیم مشهد عموم برای بابام بنر زده بود توی کوچه و میپرسید حالا میخواین برین اینارو بکنم؟
آقاجونمو واضح و خوب دیدم ولی بابامو ندیدم درست.
آقاجونم سالم و سرحال بود ولی انگار میدونستم دفعه دیگه نمیبینمش برای همین موقع رفتن داشتم با اشک نگاهش میکردم یهو اونم اشکاش ریخت و گفت منم اینجایم، منم گفتم منم اینجایم.
اونم گریه کرد و برگشت توی خونه.


پ.ن: من بچه که بودم ۴، ۵ ساله فکر کنم یبار آقاجونم اومده بوده مشهد یا ما رفتیم نمیدونم بعد با همه روبوسی کرد جز من، منم گفتم منم اینجایم!! بعد دگ کلا هربار اقاجونم منو میدید مخاس بوسم کنه بهم میگف منم اینجایم.

آخرین بار که رفتم بیمارستان پیشش خیلی بیحال بود بهش گفتم آقاجون منم اینجایم، بلاخره خندید یکم انگار سرحال تر شد. خوشحال شدم که حالش حتما داره بهتر میشه ولی فرداش دیگه تموم شد...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زمزمه

دیو درون

فکر می کنم تعیین مجازات آدم ها خیلی کار سختیه.

یا تصمیم گیری اینکه کی چیزی که سرش میاد حقش هست یا نه.

همیشه وقتی ماجرا از یک زاویه دیگه تعریف میشه یهو میبینی توی دلت حتی دوست داری آدم بده ی داستان گیر نیوفته یا بتونه فرار کنه.

خیلی بستگی به این داره که داستان رو از کدوم زاویه نگاه میکنی.

آدم ها همه میتونن وقتی یک شرایط استثنایی پیش میاد، وقتی یک اتفاقات مهم و نادری توی زندگیشون میوفته تبدیل بشن به چیزی که شاید هیچکس فکرش رو نکنه اما همونایی که فکرش رو نمیکنن هم خودشون یه شرایطی هست که اگه توش قرار بگیرن شاید همونطور رفتار کنن. همه آدم ها یک دیو درونی دارن به نظرم که میتونه یه جایی توی یک شرایطی بیدار بشه. یک پادکست راجع به این موضوع گوش دادم قبلا که اسمش «شر درون» هست از String Cast.

تصمیم گرفتن برای گناهکار بودن آدم ها به نظر من غیر ممکنه برای آدم ها.

فصل سوم سریال thirteen reasons why رو بلاخره حوصله کردم که شروع کنم البته هنوز کامل نشده. اینبار داستان یکم از زاویه برایس بود که من اعتقاد دارم بلایی که سرش اومد حقش بود ولی هرچی میره جلوتر میبینم که نویسنده میخواد سعی کنه بگه بلاخره اونطرف ماجرا هم یه داستانی هست ولی هنوز من قانع نشدم. میدونم که اونم مشکلات زیادی توی زندگیش داشت ولی دلیل نمیشه که بخواد به دیگران صدمات غیر قابل جبران بزنه من اگه بودم شاید با دونستن داستان زندگیش باز هم نمیبخشیدمش چون با همه اینها بازم آدم اختیار داره که تصمیم گیری کنه.

ولی هنوز نمیدونم نسبت به اینکه داشته سعی میکرده آدم بهتری بشه چه حسی داشته باشم چون برایس برای کاری که کرد تاوانی پس نداد شاید اگه مجازاتش رو قبول میکرد و توی دادگاه اونقدر دروغ نمیگفت و یکم پشیمون بود میشد باور کرد میخواد آدم خوبی باشه اما اون تا وقتی که اوضاع زندگیش داغون شد و همه بهش پشت کردن پشیمون نبود.

بهرحال هنوز چند قسمت دیگه مونده شاید نظرم تغییر کنه.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زمزمه

خنده گرم

...خنده گرمی کرد و این خنده ی او، جرج، میتوانست تمام دنیا را گرم کند و اگر تمام مردم دنیا می توانستند او را ببینند در یک آن، همه ی جنگ ها، خصومت ها و دشمنی های روی کره ی زمین از بین می رفت یا دست کم یک آتش بس بسیار طولانی اعلام میشد.

📖 دختر پرتقالی/ یوستاین گاردر


خنده گرم چجور خنده ای میتونه باشه؟ چقدر دلم میخواد میتونستم خنده شو ببینم تا بفهمم چطوریه.

البته فکر میکنم حتما چون بین کسی که خنده رو می دیده و دختری که میخندیده حسی بوده اونو گرم میکرده. وگرنه فکر نکنم برای یک غریبه گرمی وجود داشته باشه.

چه خوبه خنده آدم برای یکی گرم باشه یا خنده یکی برات گرم باشه.

بنظرم حس جالبی باید باشه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

خیلی ای کاش دارم

دیشب دفترچه ام رو باز کردم چون دلم برای حس دست گرفتن قلم تنگ شده بود. آخرین تاریخی که توش نوشته بودم برای اول مهر بود.

چقدر از اون موقع دنیای من و حتی همه تغییر کرده، آخرین باری که نوشته بودم پر از شوق بودم و ذوق داشتم برای شروع یک کاری که دوستش داشتم و فکر می کردم مسیر بهتری باهاش برای خودم می سازم. البته اشتباه هم نمی کردم.

اما حالا چطور در عرض یک ماه انقدر زندگیم مزخرف شده که حتی دوست ندارم بیدار بشم.

وقتی که می رفتیم دامغان دیدن آقاجون راستش یکم انتظار خبرهای بد رو داشتم آخه حالش خیلی بد بود اما وقتی ما زودتر برگشتیم و بابا و مامان یک هفته بیشتر موندن حتی هزارم درصد فکر نمی کردم بابام انقدر بی معرفتی کنه و اونم از پیشم بره...

بچه که بودم همیشه اگه کسی بابابزرگ یا مامان بزرگی نداشت خدا رو شکر می کردم که چقدر خوبه که من هر چهارتاشونو دارم. یا وقتی می فهمیدم یکی از دوستام پدر نداره، چقدر حس بدی به خاطرش داشتم. نمی گم ترحم بود فقط حس بدی بود با اینکه حتی ظاهر زندگی اون هم مثل مال من بود ولی یک تیکه پازلش کم بود.

تصوری از مرگ نداشتم. خیلی راضی بودم که هیچ آدم نزدیکی رو از دست نداده بودم.

باورم نمیشه حالا دیگه اونی که بابا نداره خودمم. حالا بقیه باید فکر کنن پازل من یک تیکه نداره.

توی بیست روز بدجوری کوبیده شدم زمین. زندگیم بدجوری بهم ریخته شد.

دیگه می دونم ای کاش گفتن هیچ فایده ای نداره ولی بازم خیلی ای کاش دارم هنوز.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

چقدر تنهایی خوبه

دلم میخواد تمام روز رو بخوابم و شبا بیدار باشم تنهایی. میخوام هیچکس رو نبینم. میخوام فقط توی حال خودم باشم بدون ارتباط با هیچکس چه مجازی و چه واقعی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

بابا اومد

بابا دلم خیلی شور میزنه

خیلی میپیچه توی هم

اصلا میدونی چیه، بهترین موقع همون بود که ساعت ۷ نیم گوشامو تیز میکردم که صدای ماشینتو تو کوچه بشنوم تا از همه زودتر بگم بابا اومد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه