من خواهم شنید...

شما چی میبینین؟

چند وقت پیش یه پادکست گوش میدادم اسمش «جنگ های مورچه ای» بود، راجع به سه گروه مختلف مورچه ها و جنگ بینشون بود. یکی از این گروه مورچه ها استراتژیشون تعداد زیادشون بود، یعنی به طور کثیری زاد و ولد میکردن چون از دو گروه دیگه ضعیف تر بودن.

نکته جالبشون این بود که این مورچه ها همدیگه رو شناسایی میکردن و اگه بهم برخورد میکردن همدیگه رو نمیکشتن حتی اگه یکی از نوع خودشون از ژاپن با یکی از این نوع توی آرژانتین برخورد کنه همدیگه رو میتونن بشناسن و کاری به کار هم نداشته باشن.

کنار این یاد یه قسمت از سریال black mirror افتادم به اسم «Men Against Fire». این قسمت راجع به اینه که به بدن سرباز ها یه چیزی تزریق میکردن یا توی بدنشون جاساز میکردن دقیق یادم نیست. که اون باعث میشد دشمنشون رو شبیه آدم نبینن، با اینکه دشمن هم آدمه اما اونا شبیه جونورای وحشی میدیدن و بهشون میگفتن «سوسک» و از کشتنشون ناراحت نمیشدن و راحت و بدون عذاب وجدان اونارو میکشتن.

فکر میکنم الان بدون هیچ دارویی دیگه کسی بقیه رو آدم نمیبینه، ما برای هم یه سری جونور شبیه سوسک شدیم که از مردن همدیگه هم ناراحت نمیشیم. برامون مهم نیست دیگه بقیه چجوری زندگی میکنن.

امروز دوستم میگفت هویج شده کیلویی 30 هزار تومن، و البته گرونترین هویجی که تا حالا خریده 5 هزار تومن بوده.

برام سواله که چجوری کسایی که باید اهمیت بدن انقدر راحت اهمیتی براشون نداره هیچ چیز! واقعا چی میبینین؟ سوسک یا آدم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

خون و جنون

قفلی زدم ولش نمیکنم... چجوری یه چیزایی گاهی اینجوری میره قشنگ میشینه یه جایی توی ذهن آدم انگار از روز اول اونجارو براش توی مغزت خالی گذاشته بودی؟

 

 

رادیو پل

سجاد افشاریان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

تغییرات واقع نگرایانه

از وقتی که داستان لیلی و مجنون رو خوندم حس کردم پس تعریف عشق باید این باشه و با این تعریف عشق وجود خارجی نداره. حداقل الان نداره. چون طبق این تعریف عشق باید هرگز تغییر نکنه، یعنی اگه عاشق کسی شدی هرگز روزی نیاد که دیگه ببینی عاشقش نیستی، دوم اینکه نبای چندین و چندبار عاشق بشی و همیشه باید این احساس مخصوص یک نفر باشه و سوم اینکه این احساس باید دو نفره باشه.

این سه تا فاکتوریه که من اسمش رو میذاشتم عشق وقتی با هم اتفاق بیوفته. ولی حقیقت اینه که هرگز این اتفاق نمی افته و من میگم که عشق وجود خارجی نداره.

اما شاید زیادی عشق رو دست بالا گرفتم چون در واقعیت همچین چیزی وجود نداره پس نباید یکم بر اساس واقعیت معناش تغییر کنه؟ نمیدونم هنوزم فکر مکینم این احساس خیلی شدید میتونه فقط عشق باشه...

کسایی هستن که بعد از مرگ همسرشون عاشق میشن و به همون میزان قبلی هم هست، یا کسایی که یه برهه ای عاشق کسی هستن و به خاطر اینکه آدم ها همیشه در حال تغییر هستن اون حس تغییر میکنه، یا حتی شاید به خاطر شرایط بیرونی باشه.

پس باید بگیم اون احساسی که وجود داشته هیچ چیز خاصی نبوده یا یه دوست داشتن بوده نه عشق؟

و یا اینکه آدم هیچ وقت از آینده خبر نداره پس آینده ی یک رابطه چطور میتونه دلیل به این بشه که اسمش رو عشق بذاریم یا نه وقتی که ازش خبر نداریم.

نمیدونم! اما میدونم حتی اگه معنی ایده آلم رو هم تغییر بدم بازم همچین چیزی خیلی کم پیدا میشه. اما شاید وجود داشته باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

یک ساله وانمود میکنم

شاید به نظرت بی احساس باشم ولی من از هرچیزی که یادم بیاره تو نیستی خوشم نمیاد. از اینکه فکر کنم امروز یک ساله که رفتی بدم میاد، دوست دارم وانمود کنم که چیزی نشده. دوست ندارم به این فکر کنم که باید برای سالگردت حلوا درست کنیم. دوست ندارم فکر کنم باید بیایم سر خاکت.

میخوام سنگدل باشم و بگم من نمیام، میخوام یادم بره تو اونجایی.

دوست ندارم هیچکاری بکنم شاید یادم بره تو دیگه نیستی، وقتی اینکارارو بکنم باید قبول کنم که رفتی.

من میخوام فکر کنم دنیام مثل قبله، نمیشه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

من سوگلی دنیا نبودم

دیروز از کنار یک مسیری رد میشدم که یه باغ بزرگه و توی شب یکم تاریکه و یاد چند سال پیش افتادم که تنهایی یه قسمت طولانیشو پیاده رفته بودم و بعدا یکی از دوستام که چند سالی از من بزرگتره گفت اینجا خطرناکه تنهایی نباید میرفتی بهش گفتم عیب نداره من نمیترسم و اونن گفت این نترسی نیس یه چیز دیگس گفتم باشه من کله خرابم!

امروز که از اونجا رد شدم با خودم گفتم الانم حاضری توی شب تنها ازینجا رد بشی؟ جوابم نه قطعی نبود اما آره هم نبود.

به این فکر کردم چرا قبلا از هیچ کوچه تاریک و ساکتی نمیترسیدم، قبلا از هیچ جا تنها رفتن نمیترسم ولی الان به اینکه تنها برم اون پارک ساکت روی کوه باید فکر کنم، قبلا که برای برداشت های دانشگاه توی کوچه های پرت طرقبه تنها میرفتم و الان نمیدونم میرم یا نه؟

دلیلش چیه اگه الان یکم محتاط تر شدم، جامعه نیست چون همون زمان هم خیلی ها میترسیدن و بهم میگفتن که نرم حتی همسن های خودم. ولی دلیلش باید یه چیزی توی خودم میبود. مسلما قبلا روی زور بازوم حساب نکرده بودم.

به این نتیجه رسیدم که قبلا خیلی چیزها به نظرم بعید میومد. قبلا دزدیده شدن، مردن، یا اینکه ازم دزدی بشه به نظرم بعید میومد. قبلا خوشبین یا شاید ساده لوح بودم و فکر نمیکردم که اتفاقای بد برای من هم ممکنه بیوفته.

ولی از وقتی که از خیلی آدما خیلی چیزها دیدم فهمیدم هیچ چیزی از هیچ کسی بعید نیست. از هیچ کسی نمیشه توقع خوب بودن همیشگی داشت و ممکنه بهترین دوست الانت بشه بدترین آدم زندگیت.

اینا چیزاییه که قبلا به نظرم خیلی بعید میومد و میگفتم من با بقیه فرق دارم.

اما زندگی کم کم به آدم میفهمونه که تو هیچ فرقی با بقیه برام نداری!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زمزمه

تولدت مبارک

امروز تولدت بود

پارسال این موقع پیشمون بودی و هرگز فکر نمیکردم سال آخری باشه که هستی

امروز داشتم فیلم های تولدت رو نگاه میکردم و آرزوهای ان شالله 120 ساله بشی!

باورت میشه داره میشه یک سال؟ چطور اینقدر زود میگذرن روزها بدون هیچ خاطره خوبی! چطوری قبلا توی هر سالی چندتا خاطره خوب برای یادآوری داشتیم؟

چجوری قبلا همیشه حرفی برای زدن داشتم؟ حتی با دوستام چند ساعت هم میشد که حرف بزنم و حرف کم نیاریم، ولی حالا چرا حتی کشوندن یک مکالمه به 10 دقیقه انقدر سخته؟ چرا همش باید کلی فکر کنم و دنبال موضوعی باشم برای گفتن ولی آخرشم فقط سکوته؟

به نظرت به خاطر بالا رفتن سنمه که کمتر حرف میزنم یا واقعا دلیل دیگه ای هست؟

شما امسال چندتا خاطره ی قشنگ داشتین؟ 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زمزمه

تصادف

دیشب سر چهارراه خونمون پشت چراغ قرمز یک نفر از پشت زد به ماشینم (البته ماشین داداشم) و خب البته مقصر بود ولی پیاده شد و اول سعی داشت بگه تقصیر من بوده، بعد گفت شکستگی سپر از قبل بوده و بخاطر اون نبوده و وقتی مغازه دارها اومدن و گفتن شکستگی جدیده بازم قبول نمیکرد. من بهش گفتم باشه تو اگه فکر میکنی قدیمیه 5 دقیقه صبر کن تا صاحب ماشین بیاد بگه قدیمیه بعد تو برو.

من لحظه اول به داداشم زنگ زده بودم و داشت میومد و کلا 5 دقیقه راه بود. مغازه دارها گفتن چون وسط چهاراهین بیاین کنار تا بیاد و اونم گفت باشه. من نشستم و ماشین رو اوردم کنار و اون فرار کرد. به این سادگی.

توی اینکه اشتباه خودم بود که پلاکش رو برنداشتم حرفی ندارم درسته ولی من تا حالا توی یک تصادف نبودم هیچوقت ولی خب بازم اینکار رو باید میکردم و قبول دارم اشتباه کردم. وقتی به داداشم گفتم از دوربین چهارراه میشه پلاکشو برداشت گفت که ارزش نداره ولی من خیلی مخالفم، نه بخاطر پولش بلکه بخاطر اینکه به نظر من اون باید تاوان کاری که کرده رو پس بده و من از فرار کردنش بیشتر از زدنش به ماشین ناراحتم.

نمیتونم ببخشمش نه بخاطر سپر، بخاطر اینکه همین رفتارها که شاید به نظر خودش خیلی زرنگی بود یا چیز مهمی نبود باعث میشه جامعه کم کم نا امن بشه برای خانم ها (و همه).

همین رفتارها باعث اینه که خیلی ها ترجیح میدن توی خونه بمونن، از رانندگی میترسن یا دوست ندارن کار کنن. بعضی کارها با اینکه شاید کوچیک به نظر برسن ولی تاثیرات بزرگی دارن.

همین آدم از اینکه مردم حقش رو میخورن شاکی میشه، از گرون فروشی و کم فروشی، ممکنه یک روز این جامعه ی مریض به خانواده خودش هم رحم نکنه و اونجا حتما عصبانی میشه و از بقیه طلبکار. اما نکته اینه که همچین جامعه ای با رفتارهای خودمون ساخته شده. اینهمه ناامنی برای خانم ها علتش همینه.

به داداشم گفتم نباید گواهینامه اش رو میگرفتم؟ میگه، آره!! اونم حتما گواهینامشو میداد به تو!!

اینکه همچین چیزی برای داداشم مسخره اس چون من یک دخترم خیلی ناراحت کنندس، و اره من با اینکه یک نفر عامل ناامنی یک جامعه نیست ولی اونو نمیبخشم، و همه کسایی که با اینجور رفتارها باعث از بین رفتن اعتماد بین آدم ها شدن و هیچکس به هیچکس اعتمادی نداره.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

گریه کردن فاجعه است؟

«چه فاجعه ای است در آن لحظه که یک مرد میگرید...»

این رو توی کتاب کویر خوندم، چه فاجعه ایه؟ مگر مرد بودن چیه که گریه کردنش باید فاجعه باشه؟ خیلی زن ها رو میشناسم که محکم ان و برخلاف تصور همه لوس و نازنازی نیستن. برخلاف تصوراتتون باید بگم که زن ها لطیف نیستن این یک دروغ بود که همه ما عمیقا باورش کردیم و ازش سواستفاده کردیم. مردها استفاده کردن تا زن هارو از جامعه حذف کنن و ما استفاده کردیم تا راحت طلبی رو توجیه کنیم.

روحیه زن ها با کار کردن خراب نمیشه (هرکسی توی کاری که دوست نداره روحیه اش خراب میشه) این توجیهی بود که باورش کردیم تا مردها توی قدرت و غرور بمونن و به غرورشون لطمه وارد نشه اما کسی به غرور زن ها فکر نکرد.

کسی به گریه زن ها فاجعه نگفت، کسی محکم بودنشون رو تحسین نکرد، کسی به لطیف نبودنشون آفرین نگفت.

نه گریه زن ها برای کسی اهمیت نداره چون حتما ما لطیفیم و زیاد و الکی گریه میکنیم.

اگر بخوام بشمارم چه دروغ هایی رو باور کردیم تا راحت و بی فکر زندگی کنیم و به غرور و احساساتمون بی توجه موندیم و ازشون غافل شدیم تعدادشون خیلی زیاد میشه.

هر چیزی که با فکر کردن به زن توی ذهنتون میاد میتونه یکی از این دروغ ها باشه یکبار دیگه به چیزی که میاد توی ذهنتون فکر کنین، چقدر احتمال میدین که حتما درسته؟ چقدر احتمال داره یک دروغ چند هزار ساله باشه که رفته توی تار و پودمون؟

چقدر با ادامه دادن به این باورها زندگی کردن و رسیدن به آرزوها رو برای زن ها سخت تر کردیم؟ چقدر ندونسته یا دونسته با این تفکرات حتی جامعه رو براشون نا امن تر کردیم در حالی که با خودمون میگفتیم این ها ازشون محافظت میکنه؟

شاید درک اینها برای مردها سخت باشه میتونم متوجه بشم که سخته چون هرگز اینهارو لمس نکردن و مانعی براشون نشده اما خود ما چی؟ ما چرا بهشون ادامه میدیم؟

یعنی بعد از اینهمه قرن حالا سخته که تار و پودمون رو باز کنیم؟ یا ازش میترسیم؟ یا دیگه برامون مثل یک برنامه ریزی غیرقابل تغییر شده؟ یا شاید دیگه بهش معتاد شدیم؟ شده برامون یه عقده یا یه بیماری که مبارزه باهاش نیاز به تلاش و آموزش داره؟

نمیدونم کدومشه ولی حداقل میدونم باید از شروع کنیم تغییر کردن رو.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زمزمه

چه لوس

بعضی کارها به نظر ما مسخره میان و وقتی یکی اون کار رو میکنه  یا وقتی میگه نمیخواد کاری رو انجام بده بهش میگیم «چه لوس».

من قبلا بهش فکر نکرده بودم ولی وقتی امروز دوستم گفت فلان کار رو بکن و من دلم نمیخواست انجام بدم و گفتم نه بهم گفت چه لوس! یهو دیدم دارم چشممو میچرخونم و دلم نمیخواد جوابشو بدم. بعد با خودم فکر کردم این جمله آشناست و منم احتمالا به بقیه گفته باشم. حسی که الان من دارم رو یعنی اونها هم داشتن؟

قرار نیست هرکاری به نظر من درسته به نظر بقیه هم درست بیاد ولی این حق رو هم نداریم که با گفتن همچین چیزهایی به همدیگه یه حس بد رو حتی کوچیک منتقل کنیم که عقیده تو مسخرست و هیچ اساسی نداره.

به نظر شاید خیلی چیز کوچیکی بیاد حتما همه چندین بار این کار رو انجام دادیم ولی آیا دلیل انرژی های منفی که گاهی وقتا یهو حس میکنیم همین چیزهای کوچیک نیستن که روی هم تلنبار شدن؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زمزمه

این من هستم

به دعوت مهناز

1- نابرابری و ناعدالتی توی یک جامعه منو خیلی اذیت میکنه.

2- عاشق کتاب خوندن و نقاشی کردن هستم.

3- معمولا توی برخورد اول آدم دلچسبی نیستم چون یکم دیرجوشم و باید یخم آب بشه.

4- تمام تلاشم رو برای مستقل بودن میکنم و دلم نمیخواد برای انجام کارهام به کسی وابسته باشم و ترجیح میدم خودم تمومشون کنم.

اطلاعات بیشتر و شرکت در چالش: اینجا

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه