من خواهم شنید...

مقصد یا مسیر؟

خیلی سال پیش توی لپتاپم یه بازی خیلی معروف داشتم به اسم «sims»، من به این بازی معتاد بودم و چندبار نصبش کردم و بعد از یک مدت پاکش کردم. برای من یکجور اعتیاد بود و وقتی بازش میکردم تا چند ساعت بازی میکردم و کلا زمان از دستم در میرفت و یهو میدیدم شب شده و من چشام دراومده.
اگر نمیدونین بازی اینطوریه که یک شخصیت میسازی و برای زندگی هدایتش میکنی، براش کار پیدا میکنی، مهارت های مختلف مثل نقاشی، باغبانی، ورزش، آشپزی و... یاد میگیری. دوست پیدا میکنی یا حتی ازدواج میکنی و بچه دار میشی.
برای من تمام جذابیت بازی این بود که اولش یه خونه کوچیک بدون وسیله بخرم، البته پولت به خونه های بزرگ کلا نمیرسه ولی میتونی یه خونه کوچیک با وسیله هم بخری ولی من بی وسیله میخریدم.
بعد میرفتم سر کار و کنارش نقاشی میکردم و میفروختم و خونه امو کم کم با وسیله پر میکردم. در نهایتم وقتی که خیلی پولدار میشدم یه خونه خیلی بزرگ و خفن میخریدم و بعدش، دیگه بازی برام جذاب نبود اینجا همیشه بعد یه مدت بازیو پاک میکردم چون حوصلم سر میرفت.
بعدا که بزرگتر شدم فهمیدم من عاشق تلاش کردنم برای اینکه از صفر مطلق برسم به همه چیز، عاشق اینم که انقدر کار داشته باشم که شبا از حال برم، عاشق این مسیر پیشرفتم نمیتونم بذارم کسی بیاد و زندگیو برای من بسازه.
ولی برام سوال بود چرا وقتی به همه چیز میرسم برام کسل کننده میشه، البته درسته میدونم که این فقط یک بازی بود ولی بازم نمیشد بگم کاملا غلطه و نمیشه تو زندگی واقعی هم این حسو داشته باشم، اگر واقعا اینجوری باشه چی؟
الان داشتم صفحات آخر کتاب «نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد» رو میخوندم که این پارگراف رو دیدم و کل بازی «sims» از جلوی چشمم رد شد.


آدم به امید دست یافتن به ثروت، به عشق، به آزادی خود را خسته و فرسوده میکند و برای به دست آوردن یک حق خود را از پا در می آورد، و وقتی که آن را به دست آورد، از داشتنش لذت نمیبرد. یا اینکه آن را تباه میکند و تنها با فکر هب اینکه دوست دارد به عقب برگردد و حدال و معرکه و عذاب را از سر گیرد از لذت بردن محروم میماند. برآورده شدن یک آرزو یعنی از دست دادن آن را احساس کردن.. خوشبخت واقعی آن کسی است که بتنواند به خود بگوید: «من میخواهم راه بروم، نمیخواهم به مقصد برسم.» و بدبخت کسی که خود را مقید میسازد و میگوید: «من میخواهم به مقصد برسم.» رسیدن مردن است، هنگام راه رفتن تنها میتوانی از آسودن بین راه استفاده کنی.

📖 نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زمزمه

مفاهیمی که توی زندگی ما دیگه زیبا نیستن

خیلی وقتا یه مفهوم توی زندگی ما معنای زیبایی داره، اکثرا علتش اینکه که از طرف جامعه یا اکثریت اون مفهوم خوبه پس ما هم به عنوان یک مفهوم خوب بهش نگاه میکنیم و حتی برای خوب بودنش دلیل میسازیم.

منظورم اینه با دلیل به خوب بودنش نمیرسیم بلکه مسیر رو برعکس برمیگردیم، یعنی میگیم این مفهوم خوبه حالا برمیگردیم و براش دلیل میسازیم.

وقتی اینکارو میکنیم دیگه نمیتونیم به حرف کسایی که مخالف اون رو میگن حتی گوش کنیم چون ما اون مفهوم رو بدون دلیل هم قبولش کردیم و میشه گفت حالا بهش تعصب داریم، پس هرچقدر طرف مقابل دلیل منطقی هم بیاره ما (گاهی با عصبانیت) حرفش رو رد میکنیم.

نمیدونم چقدر از مفاهیم زندگی من اینطوری شکل گرفته و شاید خیلی زیاد باشن ولی من دارم یاد میگیرم نظرات مخالف خودم رو بخونم و دنبال دلیل سازی برای رد حرف هاشون نباشم، نمیگم که قبول میکنم ولی خوندنشون خیلی لذت بخشه.

خیلی وقت ها نظرات مخالف با واقعیت همخوانی بیشتری دارن حتی، یعنی اون مفهوم قشنگ ما شاید قشنگ باشه اما از واقعیت خیلی دوره و اگه با زندگی واقعیمون تطبیقش بدیم میبینیم که اونجور ها هم قشنگ نیست اما ما لازم داریم که فکر کنیم قشنگه.

البته خیلی وقت ها هم واقعا قشنگه اگر مفهوم درست اجرا شده باشه ولی در واقعیت خیلی وقت ها درست نیست و اون مفهوم رویایی رو نمیشه دید.

اینا همه رو گفتم که این قسمت از کتاب «نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد» رو بنویسم، البته برای فهمیدن منظور نویسنده از این پارگراف مسلما باید قبل و بعدش رو هم بخونین.


خانواده دروغی است بزرگ و آنهایی که این دنیا را تشکیل داهد اند آفریده اند تا مردم را بهتر زیر نظر داشته باشند، تا اطاعت را بهتر برای قوانین و افسانه ها کشف کنند. وقتی که آدم تنهاست آسانتر سرکشی میکند، وقتی که آدم با دیگران زندیگ می کند آسانتر تسلیم میشود. خانواده به جز بلندگوی دستگاهی که نیمتواند بگذارد تو نافرمانی کنی، وتقدس ندارد، چیز دیگری نیست. تنها چیزی که وجود دارد گروه های مردان، زنان و کودکان است که یک نام دارند و زیر یک سقف زندگی را میگذرانند، درحالی که بیشتر اوقات از هم کینه و نفرت دارند. و با وجود اینکه نفرت هست، وابستگی ها هم هستند و همه در وجود ما ریشه دوانده اند مثل درختانی که در برابر توفان مقاومت میکنند و مثل گرسنگی و تشنگی نمیتوان از آنها چشم پوشید.

📖 نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زمزمه

اولین تجربه قلم مو

اولین نقاشی که با قلم موهام کشیدم رو تموم کردم و خیلی فرق داشت با مداد تنها و حس قشنگ تری داشت کار با قلم مو.

البته طبق معمول چون از کشیدن پارچه متنفرم لباسش زشت شد. ولی این سری سعی کردم روی ایراد کارهای قبلی یعنی مو تمرکز کنم و بتونم موهاشو با جزئیات بیشتری بکشم و فکر میکنم نسبت به کارهای قبلی تونستم پیشرفت کنم.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زمزمه

آه مظلوم

مادر گفت: این پرفکشن ها را روشن کن، جاوید.
 گفتم: حالا؟ مردم به ما میخندند، چله تابستان و بخاری؟
 گفت: سال و ماه به هم ریخته، علتش این است که آدم ها به حق خودشون قانع نیستند. ظهر داشتیم از گرما خفه می شدیم، حالا از سرما نمی‌توانیم بخوابیم.
جاوید گفت: این‌ها مال ظلم است، آه مظلوم خورشید را می‌کشد.

📖 سال بلوا/ عباس معروفی


پ.ن: نمیدونم چرا قدیما آه مظلوم خورشید رو خاموش می کرده، نمیدونم چرا الان دیگه آه مظلوم کاری نمیکنه.

وقتی داستان هایی که زمان وقوع شون گذاشته هست رو میخونم خیلی از این دیالوگ ها زیاده، اما چرا الان دیگه از این خبرا نیست؟

یعنی این حرفا همش مال کتاباست و حتی زمان قدیم هم اتفاق نمی افتاده؟ یا الان شانس ماست که دیگه دنیا حوصله معجزه و لوطی گری رو هم نداره؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

عیدتون مبارک

این اولین غدیریه که نیستی بیام بوست کنم عیدی بخوام ازت.

اولین باره در خونمون بسته است و کسی قرار نیست بیاد دیدنت.

امروز صبح چایی ریختمو نشستم روی مبلی که همیشه مینشستی و فکر کردم که کاش میتونستم بغلت کنم.

کاش انقدر بد نبودی و نمیرفتی.

عید همگی مبارک.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زمزمه

دلتنگتم

نمیدونم میخوام بهت چی بگم.

فقط میدونم خیلی دلم برات تنگ شده.

دلم میخواد ببینمت، صداتو بشنوم، برام خاطره هاتو تعریف کنی.

تو که میدونستی سخته نباید میرفتی.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زمزمه

قلم موی جدید

امروز بعد از مدت ها نقاشی کردم، یه طرح خیلی ساده بود و توی چند دقیقه تموم شد ولی همون چند دقیقه تونست حالم رو یکم تغییر بده.

چند روز پیش یک نفر بهم گفت دیگه نقاشی نمیکنی؟ گفتم خیلی وقته هیچی نکشیدم اصلا حوصله ندارم. گفت ولی نقاشی کشیدن خودش یک درمانه و حالتو بهتر میکنه.

نه اینکه نمیدونستم ولی حتی حوصله درمان هم نداشتم. ولی این طرح رو پیدا کردمو کشیدم. بعدشم رفتم قلم موهایی که خیلی وقت بود میخواستم بخرم رو خریدم و کلی ذوق کردم براشون.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زمزمه

Shsrp Objects

امروز سریال Shsrp Objects رو تموم کردم و باید بگم باورم نمیشه انقدر سریال خوبی بود و الان خیلی حس خوبی از دیدنش دارم.

پایان سریالش که شاهکار بود و برای من غیرقابل حد بخشیش رو حس کرده بودم  از قبل اما یک قسمتش رو اصلا فکرش رو هم نکرده بودم (ننوشتم چه قسمت هایی شاید کسی هنوز ندیده باشه و بخواد ببینه). اما بجز پایان خوبش سریال خیلی نکات خوب دیگه ای هم داشت و به نظرم عالی ساخته شده بود.

اول فلش بک های کوتاه و سریعی که هرکدوم راز خیلی مهمی بودن و انقدر سریع رد میشدن که گاهی برای دیدنش چند بار فیلم رو میزدم عقب اما انقدر سریع رد میشدن انگار از عمد میخواستن که نبینیم.

دوم نوشته های روی بدن کمیل که هر کدوم یک قسمت از رازش بود.

سوم توهم هایی که کمیل میزد و چیزهایی که میدید خیلی کمک کننده بود.

چهارم و شاید بهترین قسمتش بازی «امی ادامز» در نقش کمیل که طبق معمول معرکه بود. یکجا خوندم که ادامز خیلی خوب بلده حتی توی سکوت و بدون دیالوگ بیننده رو محو بازیش کنه و اینجا چقدر محسوس بود و فهمیده میشد چون خیلی از صحنه های فیلم سکوت کامل بود و بیشتر روی دیدن تاکید داشت تا شنیدن.

شوک صحنه آخر رو هنوز دارم و دقیقا جایی که از تعجب خشک شدیم تموم شد. واقعا از هر لحاظ یک شاهکار بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

Feel Something

I don't need to feel love, I just wanna feel something
If it's never enough, at least it's better than nothing
After everyone I've lost and every kiss I wasted
I don't, I don't need to feel love
Just wanna feel something
Just wanna feel something
Just wanna feel something
Feel Something/ Adam Lambert🎵

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

بد و بد

چند از اون روزهایی بود که یه خبر بد میشنوی و کل انرژی از بدنت خارج میشه دیگه حوصله هیچی رو نداری.

ظهر بود که خبر فوت یکی از همکلاسی هام رو شنیدم و با اینکه از قبل میدونستم که چند ساله مریضه ولی بازم یه شوک بدی بود. البته من اصلا باهاش صمیمی هم نبودم و خیلی حتی هم صحبت نشده بودیم با هم ولی خیلی ناراحت کننده بود.

بجز این هم شنیدم که دوست صمیمیم و خانوادش مریض شدن.

و.....

میدونم همه این روزا کلی خبرهای بد شنیدیم از نزدیکانمون. قبلا اخبار بد یکم دورتر بودن یکم راجع به کسایی بود که خیلی راجع بهشون نمیدونستیم حالا ولی خیلی نزدیک شده حتی دیگه احتمالش زیاده که خودمون خبر بد بشیم.

درسته که زندگی الان اخبار بدش بیشتر شده ولی انگار زندگی همیشه همین بوده فقط فاصله اخبار بدش بهم نزدیک شده قبلا هم بلاخره خبرهای بد به نزدیک ما میرسیدن ولی شاید دیرتر شاید نه پشت سر هم.

زندگی پر از خبرهای بده پر از چیزهای مزخرفه و یکی از شگفت انگیز ترین ویژگی هایی که ما داریم اینه که عادت میکنیم اینه که سازگار میشیم. شاید اگه بهش فکر کنیم بی رحمی به نظر برسه ولی بهرحال اتفاق می افته.

خبر های بد یا توی زندگی بیشتر از خبرهای خوبن یا تاثیرشون بیشتره. برای همینه که زندگی چیز مزخرفیه ما دلخوشیم فقط به اون چندتا لحظه ی خوب کمی که اتفاق می افتن ولی بقیش یا روزای معمولی و الکیه یا روزای بد.

دیگه نباید از خبرهای بد تعجب کنم؟ من از حالا میدونم بدون چون و چرا کلی اتفاق بد جلوی روم هست. وقتی اتفاق افتادن آیا دیگه سِر شدم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه