ﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﺍﻣﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻣﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻤﺘﺮ.
ﻣﺪﺍﺭﮎ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﮎ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺮ، ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻣﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﮐﻤﺘﺮﺩﺍﺭﯾﻢ.
ﻣﺘﺨﺼﺼﺎﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻣﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻧﯿﺰ ﺑﯿﺸﺘﺮ، ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻣﺎ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﮐﻤﺘﺮ.
ﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﺍﻣﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻣﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻤﺘﺮ.
ﻣﺪﺍﺭﮎ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﮎ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺮ، ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻣﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﮐﻤﺘﺮﺩﺍﺭﯾﻢ.
ﻣﺘﺨﺼﺼﺎﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻣﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻧﯿﺰ ﺑﯿﺸﺘﺮ، ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻣﺎ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﮐﻤﺘﺮ.
از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر! با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو... ایمانت را نگه دار و ترس را به گوشه ای انداز! شک هایت را باور نکن اما به باور هایت هیچ وقت شک نکن... زندگی شگفت انگیز است، فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید... مهم این نیست گه قشنگ باشید، قشنگ این است که مهم باشید، حتی برای یک نفر... مهم نیست شیر باشی یا آهو، مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی... کوچک باش و عاشق، که عشق میداند آئین بزرگ کردنت را... بگذار عشق خاصیت تو باشد، نه رابطۀ خاص تو با کسی... موفقیت پیش رفتن است نه به نقطۀ پایان رسیدن... فرقی نمی کند گودال آب کوچکی باشی یا دریای بی کران... زلال که باشی آسمان در توست...
در یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که ”شجاعت یعنی چه ؟”
محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود: ”شجاعت یعنی این” و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته بود!
اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفید او نمره ۲۰ دادند. فکر میکنید اون دانش آموز چه کسی می تونست باشه؟
اون فرد کسی نبود جز دکتر شریعتی، روحش شاد...
داستان کوتاهی که پیش روی شماست یک قصه جادویی است که حتما باید دو بار خوانده شود! به شما اطمینان می دهم هیچ خواننده ای نمیتواند با یک بار خواندن آن را رها کند! این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور میشود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل...
مردی دیر وقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظارش بود.
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتما، چه سوالی؟
- بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد: این به تو ربطی ندارد، چرا چنین سوالی می کنی؟
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر می گیرید؟
- اگر باید بدانی خوب می گویم، ۱۰ دلار.
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود، آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت: می شود لطفاً ۵ دلار به من قرض بدهید؟
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خرید یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا این قدر خودخواه هستی؟! من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.
پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟!
بعد از حدود یک ساعت، مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدش به ۵ دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۵ دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: متشکرم بابا! بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و غرولند کنان گفت: با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من ۱۰ دلار دارم و می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید، دوست دارم با شما شام بخورم...
ﭼﺎﺭﻟﯽ ﭼﺎﭘﻠﯿﻦ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ:
ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ....
ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻳﺪ ﻭﻟﻲ ﺁﺷﻴﺎﻧﻪ ﻧﻪ،
ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺧﺮﻳﺪ ﻭﻟﻲ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﻪ،
ﺳﺎﻋﺖ ﺧﺮﻳﺪ ﻭﻟﻲ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻪ،
چشمانش پر بود از نگرانی و ترس لبانش می لرزید گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر.
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم بغضش ترکید.
ﺳﺎﮐﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ
ﻣﯿﮕﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺟﻮﺍﺏ
ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺖ!!!
ﻋﻤﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ﺩﺍﺭﯼ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ
ﺣﺮﻣﺘـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــﻬﺎ
ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ......
ﻣﻮﺭﺧﺎﻥ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻨﺪ: ﺍﺳﮑﻨﺪﺭ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ یکی ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ (ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﺩﺭ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ) ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺒﺮ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻫﺮﺍﺳﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﻋﺚ ﺣﯿﺮﺕ ﺍﺳﮑﻨﺪﺭ ﺷﺪ ﺯﯾﺮﺍ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺷﻬﺮﯼ ﮐﻪ ﺳﻢ ﺍﺳﺒﺎﻥ ﻟﺸﮕﺮ ﺍﻭ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﻫﺎ ﻭ ﺩﮐﺎﻥﻫﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽﺑﺮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺩﯼ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﺰ ﭼﺎﻻﮎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﺑﭙﺮﺩ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﻧﺸﺪ.
ﺍﻭ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻥ یک ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺑﺰ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﻫﻤﺎﻥ.
ﻋﺮﺽ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﻗﺪﺭﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﭼﻮﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﮕﺬﺭﺩ…ﻧﻪ ﭼﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ ﻣﯽﺯﺩ ﺳﻮﺩﯼ ﺑﺨﺸﯿﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﭼﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ.
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺯﻻﻝ ﺟﻮﯼ ﺭﺍ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﮐﺮﺩ. ﺑﺰ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺁﻧﮑﻪ ﺁﺏ ﺟﻮﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺁﻥ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﺩﺭ پی ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻠﻪ ﭘﺮﯾﺪ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺗﺄﺛﯿﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺣﯿﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻌﺠﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﺁﺏ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﻞ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻮﯼ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﭘﺎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺷﮑﻨﺪ ﭼﻪ ﺭﺳﺪ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺘﯽ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﺮﺳﺘﺪ.