گفتم: داری میری؟؟؟
گفت: آره
گفتم: منم بیام؟؟؟
گفت: جایی که من میرم فقط جای دونفره نه ۳نفر
گفتم: بر میگردی؟؟؟
فقط خندید!!!!
اشک تو چشام حلقه زد و سرمو انداختم پایین
دستشو زیر چونم گذاشتو سرمو بالا آورد
گفت: تو کجا میری؟؟؟
گفتم: میرم ۱جایی بالاخره
گفت: تنها نریا یکیو با خودت ببر
گفتم: جایی که من میرم جای ۱نفره نه ۲نفر
گفت: بر میگردی؟؟؟
گفتم: جایی که من میرم راه برگشت نداره
من رفتمو اون رفت...
ولی اون مدتهاست که بر گشته و با اشک چشاش خاک مزارمو شست و شو میده!!!
سرم را پایین انداخته ام و تند تند قدم بر می دارم. هندزفری درون گوشم، دارد ترانه هایی می خواند که راستش نمی فهمم. آخر من انگلیسی خوبی ندارم. اصلا برای همین هست که دارم انگلیسی گوش می کنم. باد نسبتا سردی می وزد و لذت نسبتا خوشایندی می برم.
کفش های کهنه و پاره ای نظرم را به خودش جلب می کند و باعث می شود که سرعتم را کم کنم، متوقف شوم و سرم را بالا بیاورم. این کفش ها متعلق به کودکی هست که قدی حدودا تا بالای زانوهایم، اندامی از من لاغر تر، لباس های ژنده و پاره ای دارد. هنوز کامل براندازش نکرده بودم که نگاهم به نگاهش خشک می شود.
حرف هایی می زند، حس التماس و تضرع را به من منتقل می کند. انگار می خواهد کاری برایش انجام بدهم، چیزی می خواهد نمی دانم شاید پول. یا بهتر بگویم، کمک طلب می نماید. این ها را از روی لب خوانی و حس و حالت چهره اش می شد فهمید. اما هندزفری درون گوشم اجازه نمی داد که متوجه حرف هایش بشوم و حرف هایش را بشنوم.
از کی؟
از من؟
من چطور می تونم خدای تو باشم؟
اما چرا که نه؟ تو از خدا پول می خواهی، من هم رابطی هستم که به تو پول بدم. مگر نه؟
این سوال ها درون ذهن من تیتر اول می شود.
حس پدری داشتم که کودش به او التماس می کند و کودک، پدر را خدای خود می داند.
به خودم گفتم: نه رفیق، من خدای تو نیستم. نه این که سنگ دل باشم ... نه ... فقط از این افراد زیاد دیده ام.
سرم را دوباره به پایین می اندازم و تند تند قدم بر می دارم. هندزفری هنوز درون گوشم در حال ترانه خواندن است. باد نسبتا سردی که می وزد، مرا به این فکر فرو می برد که...
...که اگر خدا هندزفری درون گوشش باشد، و گفته های بنده ها را نشنود...
جوابی ندارم برای خودم
به خودم می گویم: فقط خدا کنه که خدا هندزفری نداشته باشه...
هنوز تند تند قدم بر می دارم... هنوز باد می وزد... و هنوز هم نمی فهمم این ترانه در گوشم چه می گوید...
این روزها کسی به خودش زحمت نمیدهد
یک نفر راکشف کند
زیبایی هایش رابیرون بکشد
تلخی هایش را صبر کند.
آدم های امروز، رابطه های کنسروی می خواهند. یک کنسرو که درش را باز کنند، بعد یک نفر شیرین ومهربان از تویش
بپرد بیرون! و هی لبخند بزند و بگوید حق با توست.
گاهی وقتها دلم میخواهد بگویم:
من رفتم، باهات قهرم، دیگه تموم، دیگه دوستت
ندارم...!
وچقدر دلم میخواهد بشنوم:
کجا بچه لوس؟ غلط میکنی که میری! مگه دست خودته؟
رفتن به این راحتی نیست...!
اما نمیدانم چه حکمتیست که آدمی , همیشه اینجور وقتها
میشنود:
به جهنم...!