من خواهم شنید...

۲۶۲ مطلب با موضوع «خودنویس» ثبت شده است

حرف های ترسناک

پیشرفت های شگفت انگیز اخیر بشر در قسمت های علوم طبیعی و سپری شدن عمر بسیاری از فرضیه های علمی، غوغای عجیبی در مغرب زمین ایجاد کرد... این تبدل و تحول، بدبینی عجیبی در میان طبقات مختلف نسبت به همه علوم و عقایدی که از گذشتگان باقی مانده بود ایجاد کرد.

وقتی دانشمندان دیدند تئوری های کهن که صدها سال بر افکار بشر و محافل علمی حکومت می کرد امروزه با سر پنجه  علم و نیروی تجربه دستخوش بطلان گردیده... پیش خود گفتند از کجا معلوم که باقی مانده عقاید مذهبی و علمی ما نیز چنین نباشد.

هر چه دانشمندان رازهایی را که قرن ها بر بشر مخفی مانده بود فاش می نمودند و به علل طبیعی بسیاری از حوادث دست می یافتند، به همان اندازه نسبت به مسایل ماوراء طبیعه مبدا و معاد ... کمتر توجه نموده و روز به روز بر شمار شکاکان و منکران افزوده می شد. (📖 فروغ ابدیت / جعفر سبحانی)

اینها یک قسمت هایی از کتاب فروغ ابدیت نوشته جعفر سبحانی بود.

وقتی این قسمت رو میخوندم فکر کردم خب این واقعا غیرقابل جلوگیری بود، بنظرم کاملا طبیعیه که همچین اتفاقی افتاد اما حالا یعنی کی مقصره؟ کسی مقصر هست؟

کسانی که حالا جزو منکران هستند؟ وقتی این همه عقاید خرافی رو دیدند حق نداشتن به همه چیزهای عجیبی که میشنون شک کنن؟

اونایی که عقاید خرافی رو قاطی اعتقادات دینی کردن می دونستن تا چند صد سال بعد از خودشون چه افتضاحی بخاطر چندتا دروغ کوچیکشون پیش میاد؟ میدونستن هم براشون مهم بود؟ دروغ اونها مثل یک گلوله برف کوچیک بوده که حالا بهمن شده و نمیشه جلوش رو گرفت.

چند تا دروغ که مصلحت یه عده آدم خودخواه توش بوده حالا چند میلیون آدم رو سردرگم کرده و نسبت به همه چیز بدبین

اگر اونها بخوان بخاطرش مجازات بشن بنظرم حتما مجازات خیلی بزرگی باید باشه که حتی تصورش رو هم نمیشه کرد.

چقدر حرف هامون تاثیر بزرگی داره ولی خودمون نمی فهمیم، حتی همین حالا حرف های یک عده روی زندگی آدم های آینده چقدر تاثیر داره وقتی بهش فکر کنن خیلی ترسناکه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

ابراهیم (ع)

وقتی ابراهیم (ع) دعوت به توحید رو شروع کرد مردم همه به وجود موجودی به اسم خدا اعتقاد داشتند اما نمیدونستن اون چیه، کیه و کجاست فکر میکردن ستاره و ماهه یا شاید همین بت های خودشون

اما حالا چرا دیگه اصل موضوع هم گم شده، اینکه اصلا خدایی هست یا نه هنوز سواله برای مردم و به جای پیشرفت انگار یه قدم رفتیم عقب تر

مگه پیامبر نمیگفت علم خیلی با ارزشه و اهمیت زیادی داره؟ پس چرا هر چی علم بیشتر شد اعتقاد به خدا کمرنگ شد

اون مردم جاهل چی می دونستن که ما نمیدونیم

ابراهیم توی غار چطور خدارو شناخت که ما نمیتونیم بشناسیم...

 

جنگ جوی کوچک خدا

حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی.

حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی.

حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

دوستی با منافع یکطرفه

یه وقتایی میفهمی به همه گفتی اون کس دیگه ایه، اما یکجا صبر میکنی و دقیق نگاهش میکنی

متاسفانه میبینی به چیزی اصرار داشتی که دلت میخواسته ببینی نه چیزی که واقعا هست. میبینی چیزی که اسمشو دوست گذاشتی تمامش حرف خودت و خودشه

باید همون لحظه تصمیم بگیری احمق بمونی و ادامه بدی یا اینکه ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

روس ها

یعنی خدا وکیلی روس ها به همین اندازه که داستایوفسکی مینویسه حرف میزنن؟؟؟

یعنی واقعا از بچه تا پیر از باسواد تا بیسوادشون انقدرر راجع به همه چیز فکر میکنن و نظر میدن؟

عجب دنیای حوصله سر بری میتونه باشه، آدم دلش میخواد بگه لطفا ساکت شین! سر هرچیزی انقدر فلسفه نبافین آخه!

یا اینکه ما زیادی بلد نیستیم حرف بزنیمو حرفامون مثل یه کوه زشت تو دلمونه همیشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

زبان اشک ها

تو حرف میزدی و من فقط دلم میخواست مثل همیشه سرم رو بذارم رو سینت و تو موهام رو ببوسی و من هم بوی عطرت رو نفس بکشم و ریه مو باهاش پر کنم

ولی جراتش رو نداشتم من هیچوقت ادم با جراتی نبودم. حرفام هم همیشه بجای کلمه اشک میشن و میان بیرون. تقصیر تو نیست فهمیدن زبون اشک ها خیلی سخته

همیشه حرفام توی دلمه و جرات ندارم بهت بگم برای همین همیشه یه سکوت ناجور میشه که انگاری مثل طناب میکشتت عقب و عقبتر و هر لحظه که میگم الان دهنم رو باز میکنم و میریزم بیرون یه سکوت دیگه میاد بیرون و سکوت و سکوت شاید چند ساعت

جرات ندارم بگم بهت جرات ندارم دستت رو بگیرم و جرات ندارم بغلت کنم

فقط سرم رو گذاشتم روی شونت و گریه کردم و تو بازم زبون اشک هارو بلد نیستی

لعنتی چرا وقتی گریه میکنی نمیتونی نفس بکشی نمیتوستم تصمیم بگیرم گریه کنم و سبک شم یا نفس بکشم و ذخیره کنم. اگر میدونستی اون موقع بین این دو تا تصمیم موندم حتما خیلی میخندیدی

ولی من تصمیم گرفتم با تمام زمان هر دوتاش رو داشته باشم

توام تصمیم گرفتی هیچ کاری نکنی ولی منم ازت گله ندارم میدونم که چقدر حق داری برای تصمیمت

حالا لعنتی نمیفهمم بوی تو از کجای اتاقم میاد بیرون ولی وقتی رسیدم خونه بوی تورو میداد اتاقم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

آرزوهای بزرگ

وقتی بچه بودیم آرزوی بزرگ زیاد داشتیم، خیلی راحت آینده جلوی چشممون بود فقط کافی بود چشمامونو ببندیم. با تمام جزییات جلوی چشممون بود.

آرزوهای بزرگ و حتی غیرممکن برامون ممکن ترین چیز بود.

میتونستیم خودمونو قهرمان یک رمان ببینیم، خودمونو حتی توی هاگوارتز ببینیم...

بزرگ که شدیم یادمون رفت چه چیزهای بزرگی میخواستیم. حالا اگر بهمون بگن چشماتو ببند و بگو از آینده چی میخوای چی میگیم؟؟ آرزوهای بزرگ؟ خودمونو میتونیم تصور کنیم؟ یا ذهنمون فقط برامون منطق و دلیل میچینه

مطمئنم اگر فقط یکم بچه بودم میتونستم خیلی چیزارو درست کنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

وقتی محو صدات میشم

وقتی برام داستان میخوندی، ناخودآگاه فقط گریه می کردم. کتاب، کتاب خاصی نبود ولی شنیدن صدات شاید اشکم رو در میاورد.

وقتی به اونجایی رسیدی که داشتی از زبون شخصیت کتاب میخوندی که وقتی باهاش حرف میزده حتی مهم نبود که چی میگه فقط به لحن صداش گوش میکرده. یهو فهمیدم، واقعا از ته دل فهمیدم که من هم درست همچین حسی دارم. منم به خاطر کتاب گریه نمیکردم فقط تو صدات به معنی واقعی کلمه محو شده بودم...

وقتی امروز دوباره برام شعرهای فروغ رو میخوندی و من دوباره گریه ام گرفت...

درحالی که من هیچوقت نه شعر نو دوست داشتم و نه حتی فروغ رو، فهمیدم که چقدر وقتی برام حتی شعرهایی رو میخونی که معنیش رو هم نمیفهمم باز هم دوست دارم فقط و فقط بشنوم

و چقدر خوبه که برام میخونی و چقدر میترسم که وقتی تموم شد ازم بپرسی چی خوندم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

آدم برفی

بچه که بودم انسان دوست تر بودم

بچه که بودم انسان های بیشتری رو دوست داشتم

تا اینکه بزرگ که شدم انسان های بیشتری اذیتم کردن و آدم های بیشتری بهم خیانت کردن

حالا دیگه قلبم برای هر اتفاق ناگواری مثل بچگی نمیتپه

دیگه مثل بچگی هام هر گدایی که سر چهارراه ببینم گریه نمیکنم

آدم ها خیلی بی پروا دل بچه ها رو میشکنن و تبدیلشون میکنن به آدم برفی هایی که وقتی بزرگ میشن

دیگه آدم های کمتری رو دوست دارن

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

از جنس حمایت

حمایت هایت را کم دارم در این اوضاع بی سامان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

هوای تو

هوای بودنت در سرم هست و در این شهر، نه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه