من خواهم شنید...

۲۶۴ مطلب با موضوع «خودنویس» ثبت شده است

فرار

وقتی از حقایق فرار میکنیم از شرشون خلاص نشدیم فقط بهشون اجازه دادیم دنبالمون تا ابد بیان
میدونیم یک روز قراره جلومونو بگیرن و مجبور میشیم بلاخره تصمیم بگیریم راجعشون
اما گول میزنیم خودمونو پشت میکنیم بهشون و همیشه ازشون میترسیم
گاهی بهمون نزدیک میشن و حالمونو بد میکنن
میدونیم باید خودمون پیش قدم بشیم و تصمیم بگیریم اما ترس و بزدلی رهامون نمیکنه
حتی با اینکه بدونیم تصمیم درست چیه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

اشرف مخلوقات!!

خدایا چرا آفریدیمون؟
چه هدفی داشتی از خلق اینهمه کم فهمی و بیشعوری و ناسپاسی؟
ما که اون زمان هنوز خلق نشده بودیم که بدونیم زندگی چیه پس برامون فرقی نداشت بودن و نبودن حالا الان شاید برای عده ای مهم باشه.
چرا دنیاتو خراب کردی؟ دنیات میتونست قشنگ و خوب بمونه.
چرا خطرناک ترین مخلوقتو خلق کردی؟
توی فیلم های رباتیک وقتی که ربات ها شورش میکنن خالقینشون با تمام قدرت سعی میکنن جلوشونو بگیرن ولی تو حتی سعی نمیکنی جلوی مارو بگیری.
خدایا خودت لجت نگرفته از این مخلوقاتت؟ خودتم راحت تر میبودی اگه ما نبودیم.
دوستم حق داره که بهم میگه با ساده لوحی میخوای فکر کنی دنیا قشنگه و خودت رو گول میزنی، اما چیکار کنم بدون ساده لوحی نمیشه زندگی کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

مکتب ذن

داشتم کتابم رو میخوندم که یک قسمت اشاره کرده بود به مکتبی به اسم «ذن» اسمش برام خیلی جالب بود و در کل هم آدم کنجکاوی هستم و میدونستم حتما باید بگردم دنبالش تا خیالم راحت بشه پس گشتم و پیدا کردم. به نظرم عقاید قشنگی داشتن که تقریبا با خصوصیات خودم هم همخوانی داشت، بهرحال مهم نیست اسمش چی باشه مهم اینه کار درستی باشه.

برای شما هم مطالبی که پیدا کردم رو میگذارم شاید جالبناک شد براتون.

ذن مکتبی در مذهب بودایی است که در چین پدیدار شده و تأکید فراوانی بر تفکر لحظه به لحظه و ژرف نگری به ماهیت اشیا جانداران و... به وسیله تجربه مستقیم دارد. مکتب ذن نه مذهب است نه فلسفه، نه روانشناسی، نه ریاضیات و نه هیچ نوع علم دیگر از این قبیل... ذن نمونه ای است از آنچه بشر برای رهایی از قیود روحی و فکری و مغزی جستجو می کند و نمونه دیگری است از آنچه در هند و چین به عنوان طریقه رهاسازی از قید و بند ها شناخته شده است.

ذن، مخفف «ذنْ بودیسم»، نام ژاپنی شاخه‌ای از بودیسمِ ماهایاناست (نام چینی آن چان است) که بیشتر در چین، ژاپن، ویتنام و کره رواج دارد و بر نقش مراقبه در رسیدن به آگاهی تأکید می‌ورزد.
سرآغاز ذن به بودیسم هندی و به تجربه بودا گوتاما می‌رسد. او در حدود 500 سال پیش از میلاد شاهزاده‌ای از سرزمین هند امروز بود و در سن 29 سالگی به‌ خاطر درد و رنج‌هایی که اطرافش می‌دید، چنان مغموم شد که زندگی راحت خود را ترک کرد تا بتواند به آگاهی دست یابد. او پس از 6 سال زندگی به‌ صورت یک مرتاض در 35 سالگی به آگاهی رسید و پس از آن با نام بودا (فردی که بیدار است) شناخته شد. او دریافت که همه‌چیز در حال تغییر است و درد و رنج و نارضایتی ناشی ازوابستگی فرد به شرایط و اشیایی‌ است که به‌ دلیل ماهیتشان دایمی نیستند؛ فرد با رهاشدن از این وابستگی‌ها، که وابستگی به «خود» هم از جمله آن‌هاست، می‌تواند از درد ورنج آزاد شود. در آن زمان ذن با نام «دهایانا» که در زبان سانسکریت به معنی مراقبه است، شناخته می‌شد. تجربه بودا از آن زمان تا به‌ امروز بدون هیچ تغییری از استاد به شاگرد منتقل شد و بدین‌ ترتیب مکتب ذن شکل گرفت.

ذن اعتقاد دارد که انسان باید همه چیز را بدون آنکه چیزی به آنها بیفزاید یا از آنها کم نماید، نگاه کند. یعنی اینکه همه چیز را بایستی بدون اینکه از خود ارزش بیشتر بدان بدهیم یا چیزی از ارزش آن کم نماییم نگاه کنیم. به عبارت دیگر انسان ذهن خود را بایستی چنان کند که عین واقعیت و حقیقت را ببیند و ارج و ارزش هایی را که بدان می چسبد، دور بریزد.
در مکتب ذن دور کردن افکار چسبیده به ذهن و تمرکز، اصل اساسی بشمار می آیند. در این مکتب همچنین به "زیستن در حال گسترده" توجه زیادی مبذول می گردد. معنی زیستن در حال گسترده هم این است توانایی در حس کردن زندگی در زمان حال یعنی یک توانایی و تسلط و قدرت که آدمی "حال" را حس کند و گذشته و آینده نتواند "زندگی حال" را تحت شعاع قرار دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

روزهای جالب ناک

چند وقتیه حالم خوب مونده و امیدوارانه منتظر بهتر شدن هم هستم حتی! علتش بنظرم نزدیک شدن به علایق و آرزوهامه حتی ذره ای نزدیک شدن بهشون میتونه حال یک آدم رو زیر و رو کنه.

کتاب ربه کا رو تموم کردم خیلی قشنگ بود مدت ها بود این سبک نخونده بودم و دلم تنگ شده بود برای کتاب ساده ای که یکسره بخونم و زود تموم کنم، جدیدا کتابایی که میخوندم همه باید به هر جمله کلی فکر میکردم یکم خسته کننده شده بود.

قشنگ بود اما جمله خاصی برای تفکر و پست کردن نداشت.

حالا کتاب خاطرات یک مغ رو میخونم، نکته هاش به شدت زیادن و حس میکنم اصلا با یکبار خوندن متوجه نمیشم با اینکه بعضی جاها رو مجبور میشم چند بار بخونم. خیلی افکار زیادی در سرم ایجاد کرده دوست داشتم بیام بنویسم اما نشد امیدوارم اگه نپره بیام دوباره.

لطفا اگه کسی هم خونده نظرشو بهم بگه جالبه برام نظر دیگران رو هم بخونم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

وسواس خدا

همینطوری تو حال خودم داشتم میکشیدمش یهو دیدم چقدر مداد دورمه با خودم گفتم یه سر کوچولو انقدر تنوع رنگ داره مگه؟!

نصف رنگا برای نوکش بود، تازه من تمام رنگایی که میخواستم رو نداشتم

واقعا خدا توی سر به این کوچیکی عجیب وسواسی داشته...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

نقاشی من

بعد از مدت زیادی که نصفه ولش کرده بودم بلاخره دیشب اولین تجربه کار با مداد رنگیم رو تموم کردم خیلی خوب نشد ولی امیدوارم بازم حسش بیاد و بکشم این سبکی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

بریم مرحله بعد

بعضی آدم ها از انجام دادن هر کاری لذت می برن، میخواد کار سختی باشه یا یک کار آسون و روزمره. بعضی ها هم کارهارو انجام میدن که فقط انجامش داده باشن و از سرشون باز شده باشه. مثلا غذا میخورن چون باید غذا خورد اما لذتی ازش نمیبرن. ولی آدم های دسته اول از هر قاشق غذاشون لذت میبرن. آدم های دسته دوم کتاب میخونن چون باید کتاب بخونن اما دسته اول کتاب که میخونن هر خطش رو با دقت میخونن و بهش فکر میکنن. آدم های دسته دوم کارهاشون رو سریع انجام میدن و دنبال چی میگردن؟ پیشرفت کنن و ازش لذت ببرن. وقتی کارهاشون تموم شد استراحت کنن و ریلکس بشن؟

اما آدم میتونه از هر کاری که میکنه لذت هم ببره به قول یک کتابی! هیچ کاری از کار دیگه مهم تر نیست هر کاری همون لحظه که انجامش میدیم باید مهم ترین کار زندگیمون باشه نه فقط کاری برای انجام دادن.

من خودم معمولا جام تو دسته اوله، هنوز یاد نگرفتم که بتونم لذت ببرم اما خیلی سعی میکنم که اینطوری باشم چون بنظرم قطعا یک آرامش درونی خوبی به آدم میده. البته خیلی کارها رو تونستم اینجوری انجام بدم اما هنوزم کار داره. خب خوبیش اینه که ما آدمیم و میتونیم تغییر کنیم، میتونیم پیشرفت کنیم و بهتر بشیم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زمزمه

ایزوله

گاهی وقتا آدم دوست داره خودشو ایزوله کنه از دنیای دورش.
نه صدایی بشنوه و نه کسی رو ببینه یا ببیننش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

شیطان عجوزه را کشت و من خودم را.

... زیرا آدم ها به سختی تغییر می کنند و تلاش برای تغییر دادن آنها بیهوده است. بله، حتما همین طور است. این قانون هستی آن هاست یک قانون است، سونیا، همین طور است. و حالا این را هم می دانم که هرکس از نظر روحی و ذهنی قوی تر باشد به همه آنها حاکم خواهد شد. کسی که جرات و جسارتش از همه بیشتر باشد، حق با او است - آنها این گونه به مساله نگاه می کنند. هرکس که با دیدی محقر و توهین آمیز به مسایلی که از نظر دیگران ارزشمند است نگاه می کند قانون گذار می شود. و هرکس جسارت بیشتری داشته باشد حق به جانب تر می نماید. از ابتدا تا به امروز این گونه بوده است و همین طور هم خواهد ماند. باید آدم خیلی نابینا باشد تا چیزی با این شدت وضوح را نبیند.

... آن موقع فهمیدم سونیا، کسی قدرتمند می شود که بیاندیشد و کاری که لازم است را انجام دهد. تنها چیزی که باقی می ماند این است که این من بودم که برای اولین بار فکری کردم که کسی تا آن موقع به ذهنش نرسیده بود، هیچ کس!

ناگهان برای من به روشنی مشخص شد که هیچ کس نه قبلا و نه امروز جرات آن را پیدا نکرده که هنگام رویارویی با این همه فکر مهمل و پلید، آنها را مچاله کند و به سمت شیطان پرت کند. من ... من می خواستم که جرات کنم و دست به جنایت بزنم. سونیا همه هدف من همین بود که گفتم.

📖 جنایت و مکافات / فئودور داستایوفسکی


پ.ن: کتاب خیلی جالبی بود که خیلی میشه راجع بهش فکر کرد به نظرم. خیلی جالب به مرز دیوانگی رسیدن یک قاتل رو میشه توش حس کرد. کسی که اولش فکر میکردم انقدر منطقیه که حتی با منطقش آدم هم کشت چون میخواد ناپلئون باشه، ولی وقتی که بهتر بهش فکر میکنم بنظرم کاملا آدم مودی و احساسیه که حتی روزی که قاتل شد بدون هیچ برنامه و فقط چون حس میکرد باید انجامش بده انجام داده بود نه با هدف خیر به خودش یا دیگران. توی اعترافاتش یک جمله اش رو خیلی دوست داشتم که میگفت «پیرزن رو شیطان کشت و من خودم رو» هیچ مدرکی علیهش برای قتل نبود و تنها کسی که باعث لو دادنش بود خودش بود. بعضی وقتا از این همه مودی بودنش تعجب میکنم و گاهی حتی میره روی اعصاب آدم.

بهرحال خیلی هنره وقتی قاتل و دیوونه نبودی تا حالا انقدر خوب حالاتش رو درک کنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

تاریخ انقضا

اینکه انسان ها زمان مرگشون رو نمی دونن یک نکته مثبته یا منفی؟ مزایاش بیشتره یا معایبش؟

اگر می دونستیم در صورتی که به دنیایی بعد از این دنیا هم اعتقاد داشته باشیم. شاید باعث بشه حواسمون رو بیشتر جمع کنیم چون تا وقتی تاریخش رو نمی دونیم در مخیله مون نمی گنجه که یک روز هم برای ما اتفاق می افته، شاید زبونی بگیم و بدونیم که ما هم رفتنی هستیم اما از ته دل باورش نداریم. شاید وقتی تاریخش جلوی چشممون باشه واقعا بفهمیم و باور کنیم که زمان زیادی نخواهیم داشت...

اما اگه بدونیم و اعتقادی هم به دنیای بعد از اینجا نداشته باشیم، خب فرقی نمیکنه به حالمون

اما اگه بدونیم تاریخ ما خیلی زود و توی جوونی تعیین شده چی؟ بازم انقدر مثبت نگاهش میکردیم؟ یا افسرده می شدیم و شایدم زودتر خودکشی می کردیم

اگه میدونستیم فرصت عزیزانمون کمه چطور؟ با اونا چجوری رفتار می کردیم...

روز های اخر هرکس دورش جمع میشدیم؟ لحظه رفتن چقدر ترسناک میشد

ولی اگر میدونستیم چیزی به اسم تصادف وجود نداشت چون دیگه از ترس مردن شاید اون روز از خونه بیرون نمیومدیم

زندونی می کردیم خودمونو و از زندگی عادی دور میشدیم

شاید واقعا ندونستنش خیلی بهتر باشه برامون، شاید دیگه نمیتونستیم از جذابیت های زندگی استفاده کنیم...

زندگی و مرگ آدم ها خیلی پیچیده است.چطور اما خیلی ها متوجهش نمیشن؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه