من خواهم شنید...

۲۶۴ مطلب با موضوع «خودنویس» ثبت شده است

حرف عشق

جالبه که عشق کمترین نقش رو توی دنیا داره اما بیشترین حرف ها راجع بهش زده میشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

ما سیاهی لشگر نیستیم

بچه که بودم هر بار با مادرم در خیابان راه می رفتم به این فکر می کردم که همینطور که من آدم های اطراف را می بینم و از کنارم می گذرند و در تمام مدت عمر من نقش آنها در زندگی من همین 30 ثانیه است من هم برای آنها همین حکم را دارم. به این فکر می کردم که من هم از تمام عمر آنها همین یک جمله کوتاه را که در حال گذر می گویند می شنوم به اینکه آنها هر کدام برای خود یک «من» هستند و برای من «آدم های زندگی ام». کسانی که در زندگی من سیاهی لشگر هستند و در زندگی خودشان نقش اول با کلی خاطره مثل خود من.

فکر کردن به این موضوع هرچند برای منِ بچگی ام قابل هضم نبود اما جالب بود.

وقتی آدم ها به یکدیگر به چشم سیاهی لشگر نگاه می کنند نه یک انسان، و گمان نمی کنند که آنها هم دقیقا به اندازه خودشان فکر و زندگی و احساس دارند با هم رفتار بی رحمانه ای دارند حق هم را می خورند و به هم ظلم می کنند.

گاهی به این فکر کنیم که شخص مقابل من ممکن بود خودِ من باشم و اگر دیگری این کار را در حق من می کرد چه واکنشی داشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

سراشیبی

گاهی اوقات که اوایل یک سراشیبی تند قرار میگیریم و متوجه میشویم اوضاع مساعد نیست. کافیست به جای محاسبه کردن و استفاده از نیم کره چپ مغز فقط کمی فراموشی بگیریم و با یک کار خیلی کوچک یک تغییر مسیر رو به بالا داشته باشیم.

اگر سرعت بگیریم و وارد شیب شدید شویم خارج شدن از آن با هزاران کار کوچک هم شاید امکان پذیر نباشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

دوست خوب

نمی دانم به شانس یا سرنوشت اعتقاد دارید یا نه. گمان نمیکنم همه چیز در زندگی بستگی به عواملی غیر از خود ما داشته باشه اما بهرحال عوامل بیرونی هم تاثیر کمی در زندگی ما دارند.

به نظر من برای هر انسان چندین انسان فرضی با خصوصیات شاید شبیه هم (شاید هم متفاوت) وجود دارد که اگر در موقعیت مناسبی با هم برخورد کنند رابطه عمیقی با هم می سازند. اینکه اون آدم را ملاقات کنیم و اگر ملاقات کردیم هر دو در شرایط مناسب باشیم کمی به شانس بستگی داره و بقیه اش به خود ما و طریقه رفتار ما در اون رابطه.

من شانس این را داشتم که دوست خوبی پیدا کنم و به خاطر بودنش احساس خوبی دارم. وقتی که چند روز قبل نوشته های قدیمی مان را مرور می کردم متوجه شدم با وجود اینکه بچه بودیم و هنوز خیلی چیزها برایمان حل نشده بود و بدون فکر عمیق به روشی که داریم توانسته بودیم قدم های اولمان را درست برداریم که بعد از سال ها بنای دوستی مان خراب نشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

فرمول آدمی

وقتی برای همه آدم ها و سلایقشان و چیزی که هستند یک فرمول تعیین شده درست میکنیم یا درست میشود یا درست میکنند...

آدم ها همه شبیه هم و خسته کننده میشوند

میشویم آدم هایی که درونشان یک چیز و بیرونشان یک چیز است

در خلوت یک جور و در اجتماع یک جور دیگر

اما این فرمول را میپسندیم؟

یا از خود درونمان بیشتر لذت میبریم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زمزمه

درک یکدیگر

فکر نمیکنم من خیلی آدم پیچیده ای باشم برای درک کردن. نظرم این نیست که کسی نمیتواند من را درک کند، به نظرم آدمها نمیتوانند یکدیگر را درک کنند نه فقط من را. علتش هم این است که نه میخواهند و نه بلدند و نه گمان میکنند که لازم باشد.

به نظرم برای درک کردن کسی اول باید تا حدودی او را بشناسی و بتوانی شخصیتش را بفهمی و نظر من این است که آدمها وقت برای شناخت یکدیگر صرف نمی کنند و شاید با خودشان میگویند به مرور زمان به شخصیت هم آگاه میشویم پس نیاز به تکنیک خاصی ندارد.

وقتی یکدیگر را درک نمیکنند به اون زمانی که باید بگذرد برای شناخت یک انسان هم نمیرسند و روش خودشان هم شکست میخورد.

پس باید به فکر یک روش جدید بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

چرا از عصبانی بودن لذت میبرم

از عصبانیت لذت میبردم چون باعث میشد ناراحت بمانم و حالم خوب نباشد. میخواستم حالم خوب نباشد چون خودم را لایق حال خوب نمیدانستم. چون بلد نبودم که حال خوب داشته باشم، بلد نبودم حال خودم را خوب کنم.

از عصبانیت لذت میبردم چون عذاب وجدانی که نسبت به تمام کارهای خودم و نسبت به عدم تحقق آرزوهام داشتم نمیخواست حس خوبی داشته باشم و این عصبانیت حالم را یک طورهایی میگرفت و برایم مثل تنبیه بود، یکجور خودآزاری تا یادم بماند لیاقت آرامش را ندارم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

کلیشه

این متن را در یک صفحه خواندم و فهمیدم که گاهی وقتها شده به این فکر کردم که اگر چیزی را بنویسم دلم میخواهد کسی بخواند؟ اگر دیگران بخوانند چه فکری میکنند! و در نتیجه خودم را سانسور کردم. چه بد که من هم کلیشه ام.

«می خواهی بدانی کلیشه چیست؟ کلیشه یعنی بیش از آن که به کیفیت کارت فکر کنی، به این فکر کنی که خواننده و بیننده در باره ی کارت چه خواهد گفت، یا بعدش چه خواهد شد، یا هر آن چه گفته ای، با همان شدت یا آهستگی که خواسته ای بگویی، دریافت شده یا نه. کلیشه یعنی این که از ترس فهمیده نشدن، آن چه را می فهمی ننویسی، و به جایش فکر کنی چه طور می شود فهمیده های پیشین را دوباره سر هم کرد. کلیشه یعنی به زور، خودآگاه جلوه کردن، حال آن که وقتی تنها به کارت بیندیشی، می بینی بی آن که بخواهی، همه چیز در آن هست. و در این دم، هیچ نیرویی قوی تر از ناخودآگاه نیست.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

شناخت آدم ها

دیروز یک نفر جمله جالبی گفت، البته با من صحبت نمیکرد اما چون توی یک ماشین بودیم صحبتش رو شنیدم.

شاید چیز جدیدی نبود و قبلا اصطلاحش را شنیده بودم اما او خیلی قشنگتر داشت راجع بهش صحبت میکرد.

میگفت برای شناخت آدم ها به این دقت نمیکند که اون آدم با خودش چه رفتاری دارد چون آدم ها بنا به منافعشون یا باهاش خوبند یا بد، که اکثرا هم خوبند (خیلی هم کم پیش میاد کسی مستقیما با دیگری رفتار خوبی نداشته باشد و معمولا همه ظاهر را حفظ میکنند.) میگفت آدم ها را از طریق صحبت هایشان راجع به دیگران در حضور خودش میشناسد.

میگفت وقتی کسی همیشه راجع به دیگران حرف میزند اما پیش تو مهربان و خوب باشد مهم نیست مهم این است که این مهربانی را نسبت به تمام آدم ها داشته باشد.

یک ضرب المثل هست که میگوید حرف خودت را جایی بشنو که حرف بقیه را میشنوی، من همیشه این را قبول داشتم و چندین بار هم بهش برخورد کرده بودم مخصوصا در محیط دانشگاه.

بدبختانه در دانشگاه با یکی از اینجور آدم ها همگروهی بودم که همیشه سرش توی کار بقیه بود و همیشه خبرهای دست اول دانشگاه را برایمان میاورد اما من هیچوقت از ته دل دوستش نداشتم با اینکه اون خیلی ادعای دوستی داشت و بعدها هم فهمیدم که پشت خود من هم حرف میزده. متاسفانه من خیلی سخت میتونم آدم ها را از زندگیم حذف کنم و همیشه خودم را عذاب دادم بخاطر این موضوع اما بخاطر فشارهای یک دوست بعد از چند ترم دیگر باهاش هم گروه نشدم که مسلما باعث شد حرف های بیشتری پشتم زده بشه و حتی حرف های بدی به خودم اما من باز هم نمیتونستم جواب حرفایش را با حرف بدی بدهم یا باز هم بیشتر حذفش کنم و همیشه از این اخلاقم عصبانی شدم.

بهرحال کاش بتوانم یاد بگیرم آدم های آزاردهنده را راحت تر حذف کنم و همیشه به این فکر نکنم که همه ازم ناراحت نباشند!


پ.ن: از کجا به کجا رفتم! فقط میخواستم راجع به همون تئوری بگم اما حرف هایم یادم رفت بجاش این خاطرات یادم آمد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه

وسواس فکری

وسواس فکری بیماریست که ممکن است خیلی ها به صورت خفیف داشته باشند ولی متوجه نباشند.

خفیف اش با یک حس کمال گرایی شروع میشود که ممکن است برای شخص آزار دهنده هم نباشد و حتی به خاطرِ داشتن آن احساس رضایت هم داشته باشد اما اگر شدید شود حتما زندگی آدم را مختل میکند و دیگران را هم آزار میدهد به همین علت به نظر من باید وقتی هنوز تبدیل به هیولا نشده جلویش را گرفت.

حدود 12 سال پیش از زمانی که دیدم دارد آزارم میدهد جلویش را گرفتم البته خیلی خفیف بود.

چند وقت پیش که هاوارد هیوز را شناختم و فهمیدم که همچین بیماری ای داشته برایم جالب شد و وقتی فهمیدم برای زندگیش فیلم هم ساخته شده، فیلم را گرفتم و چند شب پیش دیدم.

فیلم بسیار جالبی بود و بنظرم اگر این بیماری را دارید و جدی نمیگیرید و حتی بهش افتخار میکنید حتما این فیلم را ببینید.

و نکته جالبی که فیلمش برایم داشت این بود که تیک های عصبی اش را که میدیدم تحریک میشدم که من هم انجام بدهم.

 🎬 The Aviator / Martin Scorsese

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زمزمه