بابا دلم خیلی شور میزنه
خیلی میپیچه توی هم
اصلا میدونی چیه، بهترین موقع همون بود که ساعت ۷ نیم گوشامو تیز میکردم که صدای ماشینتو تو کوچه بشنوم تا از همه زودتر بگم بابا اومد
بابا دلم خیلی شور میزنه
خیلی میپیچه توی هم
اصلا میدونی چیه، بهترین موقع همون بود که ساعت ۷ نیم گوشامو تیز میکردم که صدای ماشینتو تو کوچه بشنوم تا از همه زودتر بگم بابا اومد
بابایی چجوری تونستی اینجوری بری
برای چی یکم دیگه نموندی پیشم
بابا بخدا دروغ میگن چی میگن
چقد بیحال نگام میکردی حالا چجوری نگام میکنی؟
بابایی حالا دیگه چیکار کنم
چند سال پیش فیلم Nocturnal Animals رو دیده بودم اما خیلی ازش خوشم نیومده بود و فکر کنم که اصلا با دقت هم نگاهش نکرده بودم. انقدر خوشم نیومده بود که یادمه بعد از تموم شدنش پاکش هم کردم.
چند وقتی بود اسم فیلمش رو چند جا دیدم و دیدم که ازش تعریف میکنن.
این اتفاق قبلا هم برام افتاده بود البته راجع به کتاب. که کتابی رو قبلا خونده باشم و خوشم نیومده باشه و دوباره بخونم و خیلی چیزهای بیشتری ازش بفهمم و دوستش داشته باشم. یا با خودم بگم اون زمانی که خوندم زود بود برام که بخونمش.
بنظرم خیلی اتفاق طبیعی هست چون هرچی میگذره ذهن ما خیلی تغییرات میکنه و راجع به خیلی چیزها نظرمون به کل حتی ممکنه تغییر کنه و برگرده و بنظرم اگر این اتفاق نیوفته باید شک کرد و ناراحت بود چون معلوم میشه که همش درجا زدیم.
به نظرم آدم باید تفکرات خودش رو به چالش بکشه و مدام براندازشون کنه تا ببینه درستن یا غلط و نگاه تعصبی به تفکرات یا پافشاری روی اونها باعث ندیدن یه سری چیزهای دیگه میشه.
از طرفی هم نباید با سست بودن توی تفکرات قاطی بشه و جوری بشه که با هر حرف و نظری نظر آدم نسبت به تفکرات خودش متزلزل بشه.
درست و غلط به نظرم خیلی نسبیه چون چارچوبی که هرکس با اون درست و غلط رو میسنجه ممکنه متفاوت باشه با دیگری و این چارچوب باید خیلی محکم باشه وگرنه آدم خیلی گیج میشه. هرچقدر تفکراتم راجع به مسائل تغییر کنن اما چارچوب اصلی سنجش خوب و بد من ممکنه تغییری نکنه فقط ممکنه چشمم چیزهایی رو ببینه که قبلا نمیدیده اما باز هم با همون چارچوبی که در من از بچگی شاید شکل گرفته خوب و بد رو میسنجم.
گاهی اوقات فکر میکنم ممکنه که حتی خود این چارچوب هم تغییر کنه اما تغییر کردنش یک دلیل خیلی محکم لازم داره یا یک تغییر بزرگ لازمه ولی چارچوب اصلی آدم نباید هر لحظه تغییر کنه فکر میکنم اینطوری خیلی آدم گیج خواهد شد.
از کجا به کجا رسیدم! بلاخره میخواستم بگم که ترغیب شدم به دلیل اینکه از تغییرات ذهنم آگاه بودم دوباره فیلم رو ببینم و امروز دیدمش، و حتی تا همین حالا از تاثیری که روم داشت دارم لذت میبرم. نمیدونم چه حسیه اما حالا که فیلم رو متوجه شدم یه احساس کرختی دارم.
چرا تا وقتی که بلایی سرمون نیاد باور نمیکنیم که احتمال اتفاق افتادنش برای ما هم هست؟
نمیدونم این خاصیت خوبه یا بد؟ از یک طرف میگم حتما دلیلش اینه که آدم با هر اتفاقی بازم بتونه به زندگیش ادامه بده و نترسه.
ولی بازم نباید یکم محتاط بود و اینقدر همه چیز رو به شوخی نگرفت؟
حتی سر خودمون شاید نیاد ولی به فکر بقیه نباید بود!؟
آقاجون، منم اینجایم تو کجایی؟!
دیگه کی بهم بگه منم اینجایم! کی بگه زخرا!
چقدر دوس داشتی وقتی همه باهم میومدیم، چقدر ناراحت میشدی وقتی همه باهم میرفتیم. یادته؟
ولی جمع بودیم و تو نبودی جات بخدا خیلی خالی بود.
دنیا یه حس بدی داره بدون تو
چشمای خوش رنگت که همیشه افسوس میخوردم بمن ارث ندادی جلوی چشممه
اشک توی چشمات یادم نمیره الهی بمیرم که انقدر دلت گرفته بود
یه بابابزرگ معرکه بودی همیشه
باورش خیلی سخته
جدیدا از خیلی ها لجم گرفته که خب به خاطر تفاوت بسیاریه که باهاشون دارم دارم خودمو آروم میکنم که بیخودی عصبانی نشم چون بهرحال شرایط هر کسی با بقیه خیلی فرق داره، خدا رو چه دیدی شاید اگه منم جای اون بودم بدتر هم بودم اصلا. مسلما من دوست ندارم جای اونا باشم اونا هم دوست ندارن بجای من باشن چون هرکس به شیوه زندگی خودش عادت کرده.
در نتیجه امیدوارم کمتر حرص بخورم و بیخیالی طی کنم.
البته همه حرص خوردنام دلیلش شرایطشون و انتخابشون نیست بحث نظم نداشتن بنظرم چیز جداییه و رعایت نکردن قوانین یک سیستم که به اختیار خودت انتخابش کردی برای هر کسی با هر شرایطی اجباریه ولی خب بعضیا با بهانه های مسخره از زیر بار مسئولیت شونه خالی میکنن و این واقعا لج داره برای کسی که مسئولیتی که قبول کرده رو انجام میده و یهو میبینه وظیفه بقیه هم بارش افتاده روی شونه اش اونم به دلایل حل شدنی!
به نظرم یکی از لذت هایی که میتونم توی زندگیم بچشم دیدن پله پله جلو رفتن و پیشرفت کردن خودمه. درسته که حتما سخته و هزاران مشکل شاید برای آدم باشه و شرایط بد باشه ولی امید داشتن به توانایی خودم جالبه برام.
نمیدونم میرسم به جایی که میخوام یا نه اما حتی یه قدم کوچیک موفقیت آمیز برام هیجان انگیزه.
خیرم به دیوار بیمار دائم بیدار
من اینه حالم تو در چه حالی بعد از این
بی تو دستام یخ کرده و دیگه نمونده صحبتی
پیش مردم خندون داغون از تو
عوض شدی که نمیشناسمت این آخرا
بسه گریه بسه دعوا تمومه دیگه ماجرا
🎵 غرق گریه/ اشوان
پ.ن: میدونم غمگینه ولی من خیلی حس خوبی داشتم و حتی شاید خوشحال هم شدم.
شاید بخشیش بخاطر این باشه که با یه اتفاق خوب امروز برام همزمان شد.