وقتی خودت مثل نقل و نبات دروغ میگی
وقتی انقدر ادب نداری و بزدلی که گوشی رو میدی به بچه ات تا به جات دروغ بگه
وقتی شخصیت خودت به اندازه نخود هم نیست
واقعا انتظار داری بچه ات به کی بره؟!
وقتی خودت مثل نقل و نبات دروغ میگی
وقتی انقدر ادب نداری و بزدلی که گوشی رو میدی به بچه ات تا به جات دروغ بگه
وقتی شخصیت خودت به اندازه نخود هم نیست
واقعا انتظار داری بچه ات به کی بره؟!
به یکی از شاگردام میخواستم یه چیزی رو یاد بدم میگفتم که تکرار کنه اصلا سعی نمیکرد که بگه فقط میگفت نمیشه! هی میگفتم خب بگو فوقش اشتباه میگی ولی حاضر نبود حتی تلاش کنه! همین انرژی که صرف کشمکش برای اینکه به من بگه نمیشه رو اگه میذاشت روی تلاشش باور کن میتونست!
یکی از رو مخ ترین جملاتی که میشنوم اینه که میگن نمیتونم یا نمیشه! درحالی که میبینم هیچ تلاشی هم نمیکنن و فقط همین رو میگن. یکم عصبی میشم از این حرف ولی خب، نفس عمیق...
بنظر من اگر کسی کاری رو انجام نمیده یا به خاطر اینه که اولویتش انجام اون کار نیست یا اونقدر از ته دل نمیخوادش، نه به خاطر اینکه نمیتونه. مثال انجام دادن کارهایی که شاید همه هم فکر میکردن نشه ولی انجام شده رو در مقیاس بزرگ و کوچیک فکر میکنم همه دیده باشن.
آدم اگر کاری رو واقعا بخواد که انجام بده اگر واقعا به انجام کاری نیاز شدید داشته باشه امکان نداره که دست روی دست بذاره هر طوری که شده انجامش میده. نمیگم حتما موفق هم میشه، شاید موفق نشه اما حتما انجامش میده.
به نظر من هرچقدر امیدت به بقیه کمتر باشه و فرض کنی برای انجام کارهات فقط و فقط خودت رو داری بیشتر میتونی موفق بشی تا اینکه برای هر کاری حتی اگر بی ارزش باشه به نظرت امیدت رو به کس دیگه ای ببندی.
متوجه نمیشم کسانی رو که فکر میکنن اگر کم سن و سال ها از چیزی خوششون بیاد حتما اون چیز بی ارزش و مسخرست و حتما کلاس بیشتری داره اگر ازش دوری کنیم و بهش بخندیم.
مسلما سلیقه ما با نوجوان ها فرق میکنه اما این دلیل نمیشه چیزی که اونها طرفدارشن چیز بدیه، فقط یک تفاوت سلیقه سادست.
فراموش میکنیم که مسخره کردنشون و بعد انگ بی جنبه زدن بهشون چقدر برای اونا حس بدیه و آسیب میزنه بهشون. اگر بعد از مسخره کردنشون از کوره سریع در میرن یا واکنش نشون میدن با خوشحالی دوباره به شدت اذیتشون ادامه ندین که چون بچه ای از کوره هم در میری.
خیلی طبیعیه، رفتار درستی نیست اما طبیعیه کامل شدن و تجربه کردن خیلی چیزها باعث میشه آدم ها دیگه واکنش های عصبی کمتری نشون بده اما با این حال خیلی از بزرگسال ها هم واکنش عصبی کم ندارن.
چقدر بده خاطرات نوجوانی خودمون رو انقدر فراموش کردیم و فکر میکنیم از اول اینی هستیم که الان هستیم و از همین چیزهایی خوشمون میومده که الان میاد و حتی تا ابد هم از همین ها خوشمون خواهد آمد.
میگن تا 2 سالگی بچه نباید تلوزیون ببینه چون تصاویر برای ذهن اون به قدری سریع تغییر میکنن که باعث گیج شدنش میشن و میتونه برای ذهنش مخرب باشه.
اما زندگی ما هم حالا که بزرگتر از 2 سال هم هستیم باز هم همین قانون رو داره!
همیشه دنیای اطراف ما سریعتر از ذهن ما تغییر میکنه چون چیزهایی که عجیب باشن و کمی غیرمعمول خیلی مارو جذب خودشون میکنن. اما آیا ذهن ما هم به همین سرعت با اونها سازگار میشه؟ گمان نمیکنم!
شاید برای همین باشه که هر وسیله جدیدی که استفاده از اون به علت جالب بودنش فراگیر میشه بستگی به گستره ی تاثیرگذاریش میتونه برامون مخرب باشه. گاهی کوتاه تر و گاهی طولانی مدت.
اگر دنیای اطرافمون با تغییرات ذهنی ما سازگار باشه حتما مشکلات کمتری خواهیم داشت.
و اگر مثل بچه ای باشیم که هیچی از دنیای اطرافش نمیفهمه فقط یه گیجی برامون باقی میمونه و بعدا تاثیرات مخرب همین گیجی!
اما بهرحال دنیا برای ما صبر نمیکنه و با یک سرعت خیلی بی رحمانه پیشرفت میکنه، ما هم مجبوریم که پا به پاش بریم اما من فکر نمیکنم که این تغییرات در خدمت ما باشن.
رولف دوبلی توی کتاب هنر خوب زندگی کردن میگه به خاطر همینه که ما نه تنها در تفکرات و تصوراتمان، بلکه در راه و روش زندگی کردن، به طور منظم مرتکب خطا میشیم.
اوایلی که شروع کردم به پست کردن چیزهایی که خودم نوشته بودم خیلی ترسناک بود. نه تنها توی نوشتن بلکه همیشه من ترس بزرگی از مسخره شدن دارم.
حالا که مینویسم هنوز هم ترس دارم اما شاید کمتر از قدیم، ترس از مسخره شدن باعث میشه خیلی وقت ها چیزی که واقعا میخوام رو نمینویسم یا سانسور میکنم که این یک کلیشه است.
بخشی از ترس هام بخاطر اینه که خودم رو عالی نمیدونم و این باعث میشه گاهی سعی کردن برام سخت بشه اما دارم تلاش میکنم که کمتر مغلوب ترس بشم و امروز با پست «ترس» شاهین کلانتری فهمیدم کسانی که حالا خیلی خوب مینویسن هم اولش میترسن.
مسائل اجتماعی بسیار پیچیده تر از زیپ ها، توالت ها و باتری ها هستند. چرا؟ چون که هرگونه مداخله در ساختارهای اجتماعی، پیامدهای بسیار گسترده تری از کشیدن سیفون توالت دارد و در نظر گرفتن موج اولیه ی این پیامدها کافی نیست بلکه باید پیامدهای پیامدها پیامدها را هم مدنظر داشته باشید. مرور و تأمل درست و حسابی در واکنش های زنجیره ای ممکن است روزها، هفته ها یا حتی ماه ها زمان ببرد و چه کسی زمان یا انرژی لازم برای آن را دارد؟
به همین علت ما میانبرهای سر راست را انتخاب می کنیم. در اینجا اتفاق غریبی می افتد: به جای مطالعه ی چند کتاب درباره ی آن موضوع یا مشورت با متخصصان، ما صرفا نظرات همتایان خود را قبول می کنیم. آنها می توانند اطرافیان ما در یک حزب سیاسی، محل کار، یک گروه اجتماعی، یک باشگاه ورزشی یا یک دارو دسته ی خیابانی باشند. به همین سبب نظرات ما، کمتر از آنچه دوست داریم به خود بقبولانیم، منطقی هستند و این موضوع در وهله ی اول، همانطور که استیون اسلومان و فیلیپ فرنباخ در کتاب توهم آگاهی می گویند از «آگاهی جمعی» نشأت می گیرد. متاسفانه ما آنگونه که تصور می کنیم، مستقل اندیش نیستیم. در عوض، با نظراتمان مثل لباس هایمان رفتار می کنیم. هر چه مد باشد می پوشیم یا به طور دقیق تر، هرچه که بین همتایانمان مد باشد ما هم می پوشیم.
فاجعه وقتی رخ می دهد که این تمایل به پیش بردن خط مشی حزبی فراتر از موضوعات شخصی برود و یک جهان بینی کامل را تشکیل بدهد. اینجاست که صبحت از ایدئولوژی ها به میان می آید. ایدئولوژی ها همان خط مشی های حزبی ولی با قدرتی ده برابر هستند و در کنار یک مجموعه ی نظر از پیش بسته بندی شده عرضه می شوند.
📖 هنر خوب زندگی کردن/ رولف دوبلی
پ.ن: قسمتی که میگه ما بدون فکر توی مسائل فقط به نظر همتایانمان گوش میکنیم به شدت حسش میشه کرد. توی اینستاگرام، اینفلوئنسرها تاثیر خیلی زیادی روی فالوورهاشون دارن و علاوه بر اینکه حرف هاشون رو راجع به حتی مسائلی که در اون تخصصی ندارن راحت قبول میکنن، بدتر از این ازشون میخوان که به جاشون فکر بکنن و هر اتفاق خاصی که می افته یا اگر کسی صحبتی میکنه میرن و ازشون میپرسن راجع به فلانی نظرت چیه؟ و به همین راحتی صبر میکنن تا یکی دیگه بره نگاه کنه و تحلیل کنه با عقاید و نظرات خودش و لقمه حاضر رو توی دهنشون بذاره تا بدونن باید چه جبهه ای بگیرن.
توی همین کتاب بخشی هم بود که میگفت برای زندگی آرام داشتن لازم نیست برای هر موضوعی حتما نظری داشته باشین. گاهی اوقات بهتره اصلا نظری نداشته باشین و تمرکزتون رو بذارین روی مسائلی که تخصصتون هست.
دیروز یک اتفاق ساده افتاد، ساده از این نظر که شاید بدون هیچ فکری پیش اومد و شاید برای خیلی ها هم اتفاق بی افته اما برای من خیلی هم ساده نبود و پشت حرفی که شنیدم رو خیلی بهش فکر کردم
اتفاقی که افتاد این بود که دیروز یکی از دوستام مهمون داشت و چند نفریمون که صمیمی تر بودیم باهاش زودتر از بقیه رفتیم کمکش کنیم. قبل اینکه بقیه بیان و وقتی همگی داشتیم حاضر میشدیم صاحبخونه آروم بهم گفت «تو خیلی آرایش نکن زشته».
لازم هم هست بگم که بقیه دوستای من ازدواج کردن و منظور ایشون این بود چون من ازدواج نکردم اگر آرایش کنم حتما زشته!
و بدونین هنوز خیلی ها همچین تفکراتی توی جامعه دارن. تفکر اینکه یه دختر تا وقتی ازدواج نکرده کارای اینطوری نباید بکنه شاید ساده باشه اما کاش خودشون متوجه میشدن که دارن چه مفهومی رو توی این جملات منتقل میکنن. مفهوم اینکه تا وقتی ازدواج نکردی مالک و اختیاردار خودت نیستی و بعدش هم تازه اون زمان هم صاحب پیدا میکنی و حالا که اینطوریه اجازه داری بخاطر این دستاوردت جایزه بگیری و یه کارایی که دوست داری باز با اجازه اون انجام بدی.
مفهومش اینه بهرحال تو انسانی نیستی که برای خودش منطق و فکر داشته باشه.
من از جمله اون ناراحت برای خودم نشدم اما برای خودش خیلی ناراحت شدم، چون این تفکرات فقط به این مورد تموم نمیشن و خیلی جهات دیگه دارن توی زندگی و خودش رو از خیلی از دارایی هاش محروم میکنه و سطح خودش رو بدون فکر برای یکی دیگه پایین میاره. ناراحتی من اینه که کاش یکم فکر میکرد به حرفی که میزنه و ببینه چرا این تفکر رو داره، خودش خواسته یا جامعه و خانواده آماده توی ذهنش کاشتن؟
یکی از چیزهایی که همیشه دوست دارم حواسم بهش باشه اینه که مراقب هر سمتی که توده مردم میرن باشم چون اکثر مواقع مسیریه که اگر بهش فکر کنم نمیخوام سمتش برم و یکی از دلایلش اینه که مسیر اکثریت مردم رو کسانی که قدرتمندن میتونن به نفع خودشون طراحی کنن و کاری کنن تا به همون سمتی که منافع اونا تعیین میکنه نه مسیری که براشون فایده داشته باشه سلیقه آدم ها به شدت حتی از فرد به فرد متفاوته و امکان نداره تمام آدم ها به اتفاق سلیقه یک راهی رو برن پس حتما یک جبر بزرگتری در کار بوده.
یک سری خاطرات هستن که همیشه توی ذهن آدم شاخص میمونن و تا سال ها هرگز فراموشت نمیشن و تاثیر عمیقی روی آدم میذارن، شاید تاثیر رو متوجه نشی اما مطمئنا چیزی که این همه مدت توی ذهنت چرخ میزنه اثراتی هم داره.
امروز کلیپی دیدم با موضوع خشونت علیه زنان و یکی از موقعیت هایی که نشون میداد وقتی که دبیرستان بودم برام اتفاق افتاده بود.
از همون خاطراتی که بعد از این همه سال و اینکه خیلی از خاطرات اون سال ها فراموشم شده اما این یکی هنوز هست و جزو لیست خاطراتیه که دوست دارم برگردم و تغییرشون بدم.
تغییرش بدم به اینکه کاش فقط توی شوک خشکم نمیزد وقتی فهمیدم داره چه اتفاقی می افته. کاش اختیار بدنم رو از دست نمیدادم و یه کاری بجز خشک شدن انجام میدادم.
به شدت ناراحتم برای کسانی که مجبور شدن خاطره ای مشابه من داشته باشن یا حتی بدتر از این...
متنفرم از حیواناتی که برای چند لحظه غرق شهوت شدن خودشون یک زخم عمیق روی روح یک نفر دیگه میندازن و انقدر احمقن و مغزشون پوچه که فکر میکنن اتفاق بزرگی نیست.
متنفرم از کسانی که میبینن همچین اتفاقاتی رو اما از یه دختر بچه حمایت نمیکنن.
متنفرم از کسانی که فکر میکنن مسئله کوچیکیه اما نیست! نمیتونین تصور کنین که چقدر بزرگه...
یه وقتایی میشینم رفتار یک گروه رو برای خودم تحلیل کنم. به نتیجه که میرسم تازه این خوره به جونم می افته که نکنه از عمد میخواستن تحلیل من همین باشه؟
باز فکر میکنم خب نکنه میخواستن من فکر کنم که اونا فکر میکنن تحلیل من این باشه؟
باز....؟
و اینطوری میشه که هیچکدوم از نظرها هیچوقت نمیتونن کاملا درست باشن هر تصمیمی که بگیرم پنجاه درصد احتمال خطا داره. توی همچین دنیایی میشه کسی رو به خاطر تصمیمی که یک زمانی فکر میکرده درسته گرفته و حالا فهمیده اشتباه کرده سرزنش کرد؟ فکر نمیکنم چون حتی مطمئن نیستم اگر تصمیم دیگه ای میگرفت چی میشد. شاید حتی تصمیم دوم هم اشتباه باشه و باید دنبال راه سوم میرفته!
فکر نمیکنم از این چرخه خلاصی داشته باشیم.
یاد این قسمت از سریال Friends افتادم.