سال نو همگی مبارک.
انشالله واااقعا سال خوبی باشه.
سال منم هست امسال ۱۲ سال منتظرش بودم ببینم چه میکنه برام. ![]()
سال نو همگی مبارک.
انشالله واااقعا سال خوبی باشه.
سال منم هست امسال ۱۲ سال منتظرش بودم ببینم چه میکنه برام. ![]()
جالبه که عشق کمترین نقش رو توی دنیا داره اما بیشترین حرف ها راجع بهش زده میشه.
بچه که بودم هر بار با مادرم در خیابان راه می رفتم به این فکر می کردم که همینطور که من آدم های اطراف را می بینم و از کنارم می گذرند و در تمام مدت عمر من نقش آنها در زندگی من همین 30 ثانیه است من هم برای آنها همین حکم را دارم. به این فکر می کردم که من هم از تمام عمر آنها همین یک جمله کوتاه را که در حال گذر می گویند می شنوم به اینکه آنها هر کدام برای خود یک «من» هستند و برای من «آدم های زندگی ام». کسانی که در زندگی من سیاهی لشگر هستند و در زندگی خودشان نقش اول با کلی خاطره مثل خود من.
فکر کردن به این موضوع هرچند برای منِ بچگی ام قابل هضم نبود اما جالب بود.
وقتی آدم ها به یکدیگر به چشم سیاهی لشگر نگاه می کنند نه یک انسان، و گمان نمی کنند که آنها هم دقیقا به اندازه خودشان فکر و زندگی و احساس دارند با هم رفتار بی رحمانه ای دارند حق هم را می خورند و به هم ظلم می کنند.
گاهی به این فکر کنیم که شخص مقابل من ممکن بود خودِ من باشم و اگر دیگری این کار را در حق من می کرد چه واکنشی داشتم.
«تحلیل رفتار متقابل» بر این اساس است که همه ی ما سه شخصیتیم در یک قالب. گاهی مانند بچه ی کوچک رفتار می کنیم که در گذشته بودیم، گاهی به صورت والدی که حرکاتش شبیه حرکاتی است که در والدین خود مشاهده می کردیم و گاهی نیز مانند فردی واقعیت گرا که اطلاعاتی را کسب می کند و آن اطلاعات را به جریان می اندازد و فکر می کند و تجزیه و تحلیل می کند و پیش بینی می کند و احتمالات را تخمین می زند و تصمیم می گیرد و مسائل را حل می کند ما در هر لحظه از زندگی خود، در یکی از این سه حالت هستیم. در یک آن می توانیم از یکی به دیگری تبدیل شویم. در این تغییر، همه چیز ما نیز تغییر می کند: ظاهر جسمی، صدا، طرز تنفس، کلمات، حرکات و… این حالت ها نقش نیست بلکه واقعیت است هر حالت از طریق باز نواخت رویدادهای ضبط شده در گذشته، متضمن اشخاص واقعی و زمان های واقعی و مکان های واقعی و تصمیم های واقعی و احساس های واقعی ایجاد می شود»
📖 ماندن در وضعیت آخر/ تامس ای. هریس، امی ب. هریس
گاهی اوقات که اوایل یک سراشیبی تند قرار میگیریم و متوجه میشویم اوضاع مساعد نیست. کافیست به جای محاسبه کردن و استفاده از نیم کره چپ مغز فقط کمی فراموشی بگیریم و با یک کار خیلی کوچک یک تغییر مسیر رو به بالا داشته باشیم.
اگر سرعت بگیریم و وارد شیب شدید شویم خارج شدن از آن با هزاران کار کوچک هم شاید امکان پذیر نباشد.
نمی دانم به شانس یا سرنوشت اعتقاد دارید یا نه. گمان نمیکنم همه چیز در زندگی بستگی به عواملی غیر از خود ما داشته باشه اما بهرحال عوامل بیرونی هم تاثیر کمی در زندگی ما دارند.
به نظر من برای هر انسان چندین انسان فرضی با خصوصیات شاید شبیه هم (شاید هم متفاوت) وجود دارد که اگر در موقعیت مناسبی با هم برخورد کنند رابطه عمیقی با هم می سازند. اینکه اون آدم را ملاقات کنیم و اگر ملاقات کردیم هر دو در شرایط مناسب باشیم کمی به شانس بستگی داره و بقیه اش به خود ما و طریقه رفتار ما در اون رابطه.
من شانس این را داشتم که دوست خوبی پیدا کنم و به خاطر بودنش احساس خوبی دارم. وقتی که چند روز قبل نوشته های قدیمی مان را مرور می کردم متوجه شدم با وجود اینکه بچه بودیم و هنوز خیلی چیزها برایمان حل نشده بود و بدون فکر عمیق به روشی که داریم توانسته بودیم قدم های اولمان را درست برداریم که بعد از سال ها بنای دوستی مان خراب نشود.
وقتی برای همه آدم ها و سلایقشان و چیزی که هستند یک فرمول تعیین شده درست میکنیم یا درست میشود یا درست میکنند...
آدم ها همه شبیه هم و خسته کننده میشوند
میشویم آدم هایی که درونشان یک چیز و بیرونشان یک چیز است
در خلوت یک جور و در اجتماع یک جور دیگر
اما این فرمول را میپسندیم؟
یا از خود درونمان بیشتر لذت میبریم؟
فکر نمیکنم من خیلی آدم پیچیده ای باشم برای درک کردن. نظرم این نیست که کسی نمیتواند من را درک کند، به نظرم آدمها نمیتوانند یکدیگر را درک کنند نه فقط من را. علتش هم این است که نه میخواهند و نه بلدند و نه گمان میکنند که لازم باشد.
به نظرم برای درک کردن کسی اول باید تا حدودی او را بشناسی و بتوانی شخصیتش را بفهمی و نظر من این است که آدمها وقت برای شناخت یکدیگر صرف نمی کنند و شاید با خودشان میگویند به مرور زمان به شخصیت هم آگاه میشویم پس نیاز به تکنیک خاصی ندارد.
وقتی یکدیگر را درک نمیکنند به اون زمانی که باید بگذرد برای شناخت یک انسان هم نمیرسند و روش خودشان هم شکست میخورد.
پس باید به فکر یک روش جدید بود.
از عصبانیت لذت میبردم چون باعث میشد ناراحت بمانم و حالم خوب نباشد. میخواستم حالم خوب نباشد چون خودم را لایق حال خوب نمیدانستم. چون بلد نبودم که حال خوب داشته باشم، بلد نبودم حال خودم را خوب کنم.
از عصبانیت لذت میبردم چون عذاب وجدانی که نسبت به تمام کارهای خودم و نسبت به عدم تحقق آرزوهام داشتم نمیخواست حس خوبی داشته باشم و این عصبانیت حالم را یک طورهایی میگرفت و برایم مثل تنبیه بود، یکجور خودآزاری تا یادم بماند لیاقت آرامش را ندارم.
این متن را در یک صفحه خواندم و فهمیدم که گاهی وقتها شده به این فکر کردم که اگر چیزی را بنویسم دلم میخواهد کسی بخواند؟ اگر دیگران بخوانند چه فکری میکنند! و در نتیجه خودم را سانسور کردم. چه بد که من هم کلیشه ام.
«می خواهی بدانی کلیشه چیست؟ کلیشه یعنی بیش از آن که به کیفیت کارت فکر کنی، به این فکر کنی که خواننده و بیننده در باره ی کارت چه خواهد گفت، یا بعدش چه خواهد شد، یا هر آن چه گفته ای، با همان شدت یا آهستگی که خواسته ای بگویی، دریافت شده یا نه. کلیشه یعنی این که از ترس فهمیده نشدن، آن چه را می فهمی ننویسی، و به جایش فکر کنی چه طور می شود فهمیده های پیشین را دوباره سر هم کرد. کلیشه یعنی به زور، خودآگاه جلوه کردن، حال آن که وقتی تنها به کارت بیندیشی، می بینی بی آن که بخواهی، همه چیز در آن هست. و در این دم، هیچ نیرویی قوی تر از ناخودآگاه نیست.»