می گریم به حال ناخوشم
در قلبم تورا نمی کشم
من چون تو بی وفا نباشم
غمگینم چو فال حافظم
چون شمعی تو آتشم بزن
من از غمت رها نباشم
🎵 شهزاده ی بی عشق / ایهام
می گریم به حال ناخوشم
در قلبم تورا نمی کشم
من چون تو بی وفا نباشم
غمگینم چو فال حافظم
چون شمعی تو آتشم بزن
من از غمت رها نباشم
🎵 شهزاده ی بی عشق / ایهام
دیدن رفتار بعضی ها که سعی دارند خودشون رو خوب نشون بدن خیلی ناراحت کنندست برای من.
به نظرم شناسایی شون هم خیلی ساده است یعنی بقیه متوجه نمیشن؟ یا خودشون میدونن؟
کار خاصی هم نیاز نداره فقط باید چندتا نکته رو رعایت کنی تا به نظر بقیه موجه باشه حرفات، که متاسفانه اینجوری غالبا یا یکسری حرف های اشتباه بین همه پر میشه یا یکسری حرف های درست اما با لحن بد پر میشه.
هر دو صورتش بنظر من افتضاحه، اولی که مشخصه اما دومی باعث میشه اون حرف درست بد بنظر برسه.
کاش بجای این وقتمون رو بذاریم روی پرورش فکر خودمون تا یک نظر حداقل اگه کاملا هم درست نیست اما لااقل با فکر خودمون باشه وقتی اینطوری بهش رسیده باشیم دیگه نظر بقیه رو مسخره هم نمیکنیم و اصراری هم نمیکنیم که همه حرف مارو قبول داشته باشن. چه اصراریه که مثل طبل توخالی به نظر برسیم؟
بعضی تفکرات رو به زبون نمیارن این آدم ها اما براساس رفتارشون من فکر میکنم که این تفکر اصلی رو سرمشق نظراتشون گذاشتن.
حالا اینارو گفتم که بگم دیروز فهمیدم یکی از این تفکرات به نظر خودم اشتباه رو من هم ممکنه داشته باشم! ولی خیلی ریز نهادینه شده بود که خودمم نمیفهمیدم و فکر میکردم که حتما سلیقه ام اینطوریه، که اشتباه بود و فقط یک توجیه بوده.
مراقب تفکراتی که تثبیت شدن باشید.
سلام بلاخره دایی جان ناپلئون هم تموم شد.
ولی اصلا دوست نداشتم تموم بشه. خیلی خیلی قشنگ بود و خنده دار که اگه برش میداشتم خیلی چیزهای کمی باعث می شد بذارمش کنار.
بهترین و خنده دار ترین قسمت داستان به نظر من اون جایی بود که «آقا جان» این طرف حیاط میخواد مهمونی مجلل بگیره یهو میبینه «دایی جان» اون طرف داره پرچم سیاه وصل میکنه. شیوه تعریف کردن نویسنده عالی بود، با تمام شخصیت هاش هم میشد ارتباط برقرار کرد کاملا و البته پایان کتاب هم خیلی خوب بود.
(📖 دایی جان ناپلئون/ ایرج پزشک راد)
شده تا حالا با یک آهنگ انقدر برین عقب که تعجب کنین از این همه زمانی که گذشته؟
شده که افسوس بخورین کاش یبار دیگه برمیگشتین اون شب؟
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم
نازنینا، تو چرا بی خبر از ما شده ای؟
✍️ شهریار
کسانی که راحت تر از مسایل کوچیک میگذرند راحت تر هم زندگی میکنند.
تمرکز کردن روی مسایل کوچیک مارو از مسایل بزرگ تر غافل که میکنه هیچ فکر میکنم مغزمون رو هم کوچک میکنه و نمیذاره که درست فکر کنیم و اعمال احمقانه ای از ما سر میزنه.
بچه که بودم یک سریال نوجوان بود راجع به کاریکاتوریست ها، یادمه اونجا برای اولین بار شنیدم که هر اناری یک دونه بهشتی داره که اگر بخوریش میری بهشت. منم با اینکه میدونستم اگر فکر کنم بهش ممکنه مسخره بنظر بیاد پس بدون فکر، شاید ناخوداگاه، یا شاید با خودم گفتم تیری در تاریکی ولی بعد از اون هر اناری که خوردم کامل خوردم حتی دونه هایی که روی زمین می افتاد یا دونه هایی که توی سوراخ هفتم انار بودن رو هم میخوردم و گاهی حتی دونه هایی که خشک شده بودن و آب نداشتن دیگه رو هم قاطی سالما میخوردم فقط وقتی متوقف میشدم که دیگه واقعا گندیده میشد!!!
اونم خیلی افسوس میخوردم و بیخیال میشدم. همیشه با خودم میگفتم اگر شانس منه حتما همینی که افتاد زمین یا خراب بود دونه بهشتیش بوده.
مدرس ما میگه خدا بهشت رو به بها نمیده، اتفاقا به بهانه میده و فقط منتظر بهانس، خدایا نمیدونم تا حالا چندتا بهانه خوردم ولی بلاخره یکیشو برام حساب کن...
بلاخره منِ مصیبت کشیده نباید با اونیکه انارشو مثل آدمیزاد خورده فرقی داشته باشم؟؟!
نمیدونم متعصب هستم یانه، بعضی جملات کاملا با تفکراتم فرق داره و نمیتونم قبولش کنم ولی دقیقا همینجاست که میگه متعصبی
هستم یا نیستم؟
میخوام باشم یا نباشم؟
خوبه یا بده؟
یکبار باید دقیق فکر کنم بفهمم کجای قضیه ام ولی ساده نیست!
من همیشه برام سوال بوده چرا پادشاهان قدیم لشکرکشی میکردن از این سر دنیا تا اون سر دنیا؟ چرا نمیذاشتن هر ملتی خودش باشه و مردمش؟ چرا باید از یونان تا هند مال یک امپراطوری باشه در صورتی که هیچکدوم نه دینشون یکیه نه خط نه معماری و نه زبان؟؟ پادشاها که بلاخره ثروتمند بودن حالا یکم بیشترش انقدر اهمیت داشت که اینهمه خون ریخته بشه و اینهمه انتقام گرفته بشه و اینهمه نفرت از هم داشته باشن؟ که بچه هاشون تاوان خونریزی اینارو بدن یا نوه شون بخواد کینخواهیشون رو بکنه؟ که همیشه مواظب باشن یک نفر توی فلان مملکت شورش نکنه و نابود نشن!
فکر کنم من اگه پادشاه میشدم خیلی بی کفایت میشدم و تو این قاراشمیش حتما کشورم به باد میرفت!!!
پ.ن: بی ربط یا شاید با ربط از اسکندر و چنگیز متنفرم!
پ.ن: حالا نادرشاه خودمونم همچین قدیسی نبوده البته!
همیشه تاریخ رو مختصر میخوندم و یا داستانی میخوندم و همیشه میترسیدم نتونم یک کتاب جامع تاریخی رو بخونم اما حالا بلاخره شروع کردم دل رو زدم به دریا و فعلا که تا صفحه ۶۰ به همون شیرینی هست که همیشه بود.
بنظرم اگر دوباره بخوام برم دانشگاه حتما این بار باستان شناسی میخونم.
خوشبحال اونایی که تو شهرشون آثار باستانی زیاده، همیشه دوست داشتم سفر برم غرب ایران ولی اونم نشده البته هربار میرم دیدن اثار تاریخی فقط حرص میخورم و گریه ام میگیره...
اخه لعنتی به هیچ درد ما نمیخوره که توی ....، چه تاریخی اومدی اینجا!!!!
ملت هزار سال پیش همچین چیزی ساختن انقد که تو به دیدنش افتخار میکنی به ساختنش افتخار نکردن!!!!!!
اگر میتونستم یکی اینارو منقرض میکردم یکی آشغال بریزان رو، خدایی مگه میشه؟؟؟!!!
نفس عمیق...