هرچه پل پشت سرم هست خرابش بنما
تا به فکرم نزند از ره تو برگردم
✍️ استاد شهریار
بعد از مدت زیادی که نصفه ولش کرده بودم بلاخره دیشب اولین تجربه کار با مداد رنگیم رو تموم کردم خیلی خوب نشد ولی امیدوارم بازم حسش بیاد و بکشم این سبکی
«احتمالا برای تو و خیلی های دیگه این چیزها به این دلیل اهمیت دارند چون عجیبند اما هانی، من به تو می گم اگه یه ذره فکر کنی، اگه یه ذره رو موضوع تمرکز کنی می بینی که این چیزها اصلا عجیب نیستند. یعنی اگه هم عجیب باشند نسبت به چیزهایی که واقعا عجیبند اصلا اهمیتی ندارند. منظورم اینه اگه هر روز از درخت چنار سیب بیرون بیاریم کم کم دیگه کسی تعجب نمی کنه. وقتی یه چیز رو مدام تکرار کنی دیگه نه جالبه نه عجیب. اما خود سیب و چنار چی؟»
حالا درست ایستاده بود چند سانتی متری صورتم. آن قدر نزدیک شده بود که با این که هوا تاریک بود، می توانستم تمام جزئیات صورتش را ببینم. سگی از دور چند بار پارس کرد و بعد ساکت شد. مراد گفت: «اگه یه ذره فکر کنی می بینی این که سیبی هست و چناری هست یا اون سنگ وسط آسفالت هست، خودشون عجیب ترین چیزهای عالمند که می تونند بزرگ ترین نابغهها رو تا ابد گیج کنند. و البته گیج هم کرده ند. منظورم اینه به جای فکر کردن به نسبت بین چیزها، به چیزها، به خود چیزها فکر کن. به بودن چیزها. من واقعاً نمی فهمم کسی که از بیرون اومدن سیبی از چناری شگفت زده می شه چه طور خود سیب و چنار مبهوتش نمی کنه؟!»
📖 عشق و چیزهای دیگر / مصطفی مستور
پ.ن: نمیدونم برای شما هم اتفاق افتاده که چیزهای کوچک و دم دستی به نظرتون عجیب بیاد یا نه اما برای من زیاد اتفاق افتاده. چیزهای خیلی معمولی مثل یک برگ، یک حشره یا انگشتای دست خودم رو وقتی که با چشم دیگه ای نگاهشون میکنم و فکر نمیکنم این فقط یک برگ سادس چیزهای بیشتری به چشمم میاد و بعضی وقتا هم جالبن و واقعا حس آیه بودن موجودات آفرینش رو درک میکنم.
نشستم رو به درگاهت در این شب های نورانی
خداوندا نجاتم ده، از این شب های ظلمانی...
✍️ پروانه حسینی
بعضی آدم ها از انجام دادن هر کاری لذت می برن، میخواد کار سختی باشه یا یک کار آسون و روزمره. بعضی ها هم کارهارو انجام میدن که فقط انجامش داده باشن و از سرشون باز شده باشه. مثلا غذا میخورن چون باید غذا خورد اما لذتی ازش نمیبرن. ولی آدم های دسته اول از هر قاشق غذاشون لذت میبرن. آدم های دسته دوم کتاب میخونن چون باید کتاب بخونن اما دسته اول کتاب که میخونن هر خطش رو با دقت میخونن و بهش فکر میکنن. آدم های دسته دوم کارهاشون رو سریع انجام میدن و دنبال چی میگردن؟ پیشرفت کنن و ازش لذت ببرن. وقتی کارهاشون تموم شد استراحت کنن و ریلکس بشن؟
اما آدم میتونه از هر کاری که میکنه لذت هم ببره به قول یک کتابی! هیچ کاری از کار دیگه مهم تر نیست هر کاری همون لحظه که انجامش میدیم باید مهم ترین کار زندگیمون باشه نه فقط کاری برای انجام دادن.
من خودم معمولا جام تو دسته اوله، هنوز یاد نگرفتم که بتونم لذت ببرم اما خیلی سعی میکنم که اینطوری باشم چون بنظرم قطعا یک آرامش درونی خوبی به آدم میده. البته خیلی کارها رو تونستم اینجوری انجام بدم اما هنوزم کار داره. خب خوبیش اینه که ما آدمیم و میتونیم تغییر کنیم، میتونیم پیشرفت کنیم و بهتر بشیم.
عجیب بود رابطه میان این پدر و پسر. من گمان نمی کنم در تمام عالم، میان یک پدر و پسر اینهمه عاطفه، اینهمه تعلق، اینهمه عشق، اینهمه انس و اینهمه ارادت حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطه ام.
گاهی احساس می کردم که رابطه حسین با علی اکبر فقط رابطه یک پدر و پسر نیست. رابطه یک باغبان با زیباترین گل آفرینش است. رابطه عاشق و معشوق است. رابطه دو انیس و همدل جدایی ناپذیر است. احساس می کردم رابطه علی اکبر با حسین فقط رابطه یک پسر با پدر نیست. رابطه مأموم و امام است. رابطه مرید و مراد است. رابطه عاشق و معشوق است. رابطه محبّ و محبوب است و اگر کفر نبود، می گفتم رابطه عابد و معبود است. نه... چگونه می توانم با این زبان الکن به شرح رابطه میان این دو اسم اعظم بپردازم؟ بارها در کوچه پس کوچه های این رابطه، گیج و منگ و گم می شدم. می ماندم که کدامیک از این دو مرادند و کدامیک مرید؟ مراد حسین است یا علی اکبر؟
اگر مراد حسین است -که هست- پس این نگاه مریدانه او به قامت علی اکبر، به راه رفتن او، به کردار او و حتی به لغزش مژگان او از کجا آمده است؟! و اگر محبوب، علی اکبر است پس این بال گستردن و سر ساییدن در آستان حسین چگونه است؟
با همه دوری ام از این وادی رسیدم به اینجا که بحث عاشق و معشوق در میان نیست. هر دو یکی است و آن یکی عشق است.
📖 پدر، عشق و پسر/ سید مهدی شجاعی
پ.ن: می خواستم فقط چند خطش رو بنویسم ولی هرچی نوشتم دیدم نمیشه ولش کرد و ننوشت. بنظرم حتما بخونین کتابش رو و یکبار هم با یک مدل متفاوت داستان عاشق و معشوق رو بخونین. همیشه از کربلا داستان غم و عزا میگفتن برامون و این مدل عاشقانه نوشتن از کربلا بنظرم هنر میخواست که به دلم هم نشست.
پ.ن: التماس دعا
تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دیدم
بی خبر شو، که خبرهاست در این بی خبری
✍️ فروغی بسطامی
گاهی وقتا آدم دوست داره خودشو ایزوله کنه از دنیای دورش.
نه صدایی بشنوه و نه کسی رو ببینه یا ببیننش.
... زیرا آدم ها به سختی تغییر می کنند و تلاش برای تغییر دادن آنها بیهوده است. بله، حتما همین طور است. این قانون هستی آن هاست یک قانون است، سونیا، همین طور است. و حالا این را هم می دانم که هرکس از نظر روحی و ذهنی قوی تر باشد به همه آنها حاکم خواهد شد. کسی که جرات و جسارتش از همه بیشتر باشد، حق با او است - آنها این گونه به مساله نگاه می کنند. هرکس که با دیدی محقر و توهین آمیز به مسایلی که از نظر دیگران ارزشمند است نگاه می کند قانون گذار می شود. و هرکس جسارت بیشتری داشته باشد حق به جانب تر می نماید. از ابتدا تا به امروز این گونه بوده است و همین طور هم خواهد ماند. باید آدم خیلی نابینا باشد تا چیزی با این شدت وضوح را نبیند.
... آن موقع فهمیدم سونیا، کسی قدرتمند می شود که بیاندیشد و کاری که لازم است را انجام دهد. تنها چیزی که باقی می ماند این است که این من بودم که برای اولین بار فکری کردم که کسی تا آن موقع به ذهنش نرسیده بود، هیچ کس!
ناگهان برای من به روشنی مشخص شد که هیچ کس نه قبلا و نه امروز جرات آن را پیدا نکرده که هنگام رویارویی با این همه فکر مهمل و پلید، آنها را مچاله کند و به سمت شیطان پرت کند. من ... من می خواستم که جرات کنم و دست به جنایت بزنم. سونیا همه هدف من همین بود که گفتم.
📖 جنایت و مکافات / فئودور داستایوفسکی
پ.ن: کتاب خیلی جالبی بود که خیلی میشه راجع بهش فکر کرد به نظرم. خیلی جالب به مرز دیوانگی رسیدن یک قاتل رو میشه توش حس کرد. کسی که اولش فکر میکردم انقدر منطقیه که حتی با منطقش آدم هم کشت چون میخواد ناپلئون باشه، ولی وقتی که بهتر بهش فکر میکنم بنظرم کاملا آدم مودی و احساسیه که حتی روزی که قاتل شد بدون هیچ برنامه و فقط چون حس میکرد باید انجامش بده انجام داده بود نه با هدف خیر به خودش یا دیگران. توی اعترافاتش یک جمله اش رو خیلی دوست داشتم که میگفت «پیرزن رو شیطان کشت و من خودم رو» هیچ مدرکی علیهش برای قتل نبود و تنها کسی که باعث لو دادنش بود خودش بود. بعضی وقتا از این همه مودی بودنش تعجب میکنم و گاهی حتی میره روی اعصاب آدم.
بهرحال خیلی هنره وقتی قاتل و دیوونه نبودی تا حالا انقدر خوب حالاتش رو درک کنی.
جانا، دلم ربوده ای فریبانه
به انتظار تو غریبانه
نشسته ام ببینم آن دو چشم مست و دلبرانه...
جانا، به غم نشانده ای دل ما را
بیا و دریاب من تنها را
که خسته ام از این زمانه...
🎵 جانا / ایهام